آقاجون که مرد، عزیز سینی شوید رو میذاشت رو ایوون جلوش و پاشو دراز میکرد و سرگرم تمیز کردنش میشد.
اخماش میرفت تو هم.
چندبار صداش میزدی حواسش بهت نبود!
با خودش حرف میزد، متوجه نمیشد اومدی! متوجه نمیشد رفتی.
وقتی میپرسیدی عزیز چی شده؟
میگفت: هیچی .
عزیز تو باغ هم که بود تو فکر بود،
دست و دلش به کار نبود.
دیگه ایوون رو جارو نمیکشید.
دیگه موهاش رو رنگ نمیذاشت.
دست و پاهاش حنایی نبود.
تو غذا هاش مو پیدا میشد.
امروز که عزیز مرده بود و کنار آقاجون خاکش کردیم ، خیره بودم به قبرش
یک دفعه داداش پرسید : چیه؟ تو فکری؟
گفتم: آره، دارم به این فکر میکنم که عزیزو آوردیم پیش هیچی دفن کردیم.
حامد رجب پور
برگرفته از
کاف
درباره این سایت