وبلاگ شخصی یک برنامه نویس



پـشـت دیــــــــوار هـمـــین
 کــــــوچــه بـــه دارم بــزنـیـــد

مــــــن کـــــــه رفـتــــم بنشـینـید
و . هـــــوارم بــزنـیــــد

بـــــاد هـــــم آگـهـــی مـــــــرگ
 مـــــرا خـــواهـــد بـــــــــرد

بنـویسـیـد کـــــه: "بـــــــد
بــــــــودم" و جـــــــارم بـــزنـیــد

مـــــن از آییـــن شــمـا سیـــــر
 شــــــدم . سیـــر شــــــدم

پـنـجـــه در هــــر چــــه کــــه
 مــــن واهـمــه دارم بـــزنـیــد

دســـت هــــایــــم چقــــدر بــــــود
 و بــــه دریــــا نــرسیــد؟!

خبـــــر مــــــــرگ مـــــــرا طعنــــه
 بــــــه یــــــارم بـــــزنـیــد

آی! آنـهـا! کــــه بــــه بــــی
 بــــرگـــی مــــن مـــی خـنـــدیـد!

مــــرد بـــاشیـــد و . بیـــاییـــد
 . و کنــــارم بــــزنـیـــد

برگرفته از : قزوین آباد


می گویند روزی ناصرالدین شاه به کریم شیره ای گفت نام ابلهان عمده تهران را بنویس !
کریم گفت به شرط آنکه نام هر کسی را بنویسم عصبانی نشوی و دستور قتل مرا صادر نکنی !
شاه به کریم شیره ای قول داد.

کریم در اول لیست اسم ناصرالدین شاه را نوشت ! ناصرالدین شاه عصبانی شد و خطاب به کریم گفت : اگر ابلهی و حماقت مرا ثابت نکنی میر غضب را احضار می کنم تا گردنت را بزند !
کریم گفت : مگر تو براتی پنجاه هزار تومانی به پرنس ملکم خان نداده ای که برود در پاریس آن را نقد کند و بیاورد؟!

ناصرالدین شاه گفت : بلی همین طور است. کریم گفت : من تحقیق کرده ام، پرنس همه املاک و اموال خود را در این مملکت نقد کرده و زن و فرزند و دلبستگی هم در این دیار ندارد، ‌اگر آن وجه را به دست آورد و دیگر به مملکت برنگردد و تو نتوانی به او دست یابی چه می گویی!؟

ناصرالدین شاه گفت : اگر او این کار را نکرده و آن پول را پس بیاورد تو چه خواهی گفت ؟»
کریم شیره ای گفت : آن وقت نام شما را پاک می کنم و نام او را در اول لیست می نویسم !!»
کریم شیره‌ای دلقک مشهور دربار ناصرالدین شاه قاجار بود. محبوبیتش نزد شاه باعث شد که زمانی که وی مُرد سه روز عزای عمومی اعلام شود.

او در اصفهان زندگی می‌کرده‌است و همه او را با نام کریم پشه می‌شناختند (به خاطر نیش و کنایه ‌هایش)

منبع : کریم شیره‌ای؛ دلقک مشهور دربار ناصرالدین شاه قاجار

برگرفته از: @ancient ️


مهربان بودیم ولی خنجر زدند بر پشت ما
داس نامردی زدند بر دست و بر انگشت ما

برده‌اند ما را به چشمه و ندادند آب خوش
تیشه قهر است هنوز بر ریشه و بر خشت ما

تشنه لب هستیم کنار ساحل و دریای آب
وای، خشکانیده شد سبزه، چمن بر دشت ما

دانه بسیار است ولی دانه درشت بسیارتر
آتش و داغ رفیق مانده هنوز بر شصت ما

بند کیفم را بدست دارد رفیق نارفیق
عاشق انگشتری گردید، برید انگشت ما

ناله #آرام تا عرش و سما گویا رسید
کی پریشانی و فقر پر میکشد از مشت ما


#حمید_آرامیان


روزی مردی ثروتمند برای خود خانه ای بزرگ و زیبا خرید که حیاطی وسیع با درختان پر از میوه داشت. در همسایگی او خانه ای قدیمی بود که صاحبی حسود داشت که همیشه سعی می کرد اوقات او را تلخ کند و با گذاشتن زباله کنار خانه اش و ریختن آشغال آزارش می داد .

یک روز صبح زود مرد ثروتمند خوشحال از خواب برخاست و همین که به ایوان رفت دید یک سطل پر از زباله در ایوان است . سطل را تمیز، برق انداخت و آن را از میوه های تازه و رسیده حیاط خود پر کرد تا برای همسایه ببرد. وقتی همسایه صدای در زدن او را شنید خوشحال شد و پیش خود فکر کرد این بار دیگر برای دعوا آمده است. وقتی در را باز کرد مرد به او یک سطل پر از میوه های تازه و رسیده داد و گفت : هر کس آن چیزی را با دیگری قسمت می کند که از آن بیشتر دارد.


 منبع: @AjibJaleb_tn


مات چشمان تواَم، اما دلم درگیر نیست
از تو ای یوسف دلم سیر است و چشمم سیر نیست

این شکاف پشت پیراهن شهادت می‌دهد
هیچ‌کس در ماجرای عشق بی‌تقصیر نیست

از تو پرسیدم برایت کیستم؟ گفتی رفیق»
آنچه در تعریف ما گفتی کم از تحقیر نیست

هر زمانی روبروی آینه رفتی بدان
در پریشان‌بودنت این آه بی‌تأثیر نیست

قلب من با یک تپش برگشت، گاهی ممکن است
آن‌قدرها هم که می‌گویند گاهی دیر نیست!



   منبع: @AdabSar


این خزانم را نبین من هم بهاری داشتم
با تمام بی‌کسی‌هایم تباری داشتم

دست شب تاراج زد بر پیکر خورشید من
ورنه با آن صبح امیدم قراری داشتم

بر دلم هر لحظه می‌رویید شوق عاشقی
در کنار سادگی‌ها روزگاری داشتم

دیر فهمیدم تفاوت را میان اشک‌ها
کز تمام نارفیقان چشم یاری داشتم

سینه می‌سوزد ز فریادی غریب و آشنا
من وداعی تلخ از یادِ نگاری داشتم

می‌کشد هر دم به سخره اشک‌هایم را فلک
خوب می‌داند چه قلب بردباری داشتم

دیده می‌بندم که حسرت بر دلم بسیار شد
ای دریغا من در این ویرانه داری داشتم.


در زمان‌های دور، روستایی بود که فقط یک چاه آب آشامیدنی داشت.

یک روز سگی به داخل چاه افتاد و مرد. آب چاه دیگر غیر قابل استفاده بود.

روستاییان نگران شدند و پیش مرد خردمندی رفتند تا چاره کار را به آنان بگوید.

مرد خردمند به آنان گفت که صد سطل از چاه آب بردارند و دور بریزند تا آب تمیز جای آن را بگیرد.

روستاییان صد سطل آب برداشتند اما فرقی نکرد و آب کثیف و بدبو بود.

دوباره پیش خردمند رفتند. او پیشنهاد کرد که صد سطل دیگر هم آب بردارند.

روستاییان این کار را انجام دادند اما باز هم آب کثیف بود.

روستاییان بنابر گفته مرد خردمند برای بار سوم هم صد سطل آب از چاه برداشتند اما مشکل حل نشد.

مرد خردمند گفت: چطور ممکن است این همه آب از چاه برداشته شود اما آب هنوز آلوده باشد. آیا شما قبل از برداشتن این سیصد سطل آب، لاشه سگ را از چاه خارج کردید؟»

روستاییان گفتند: نه، تو گفتی فقط آب برداریم نه لاشه سگ را!


منبع:

@jomelat_Nab


گفته اند اسبی به بیماری گرفتار آمد و پشت دروازه شهر بیفتاد. صاحب اسب او را رها کرده و به داخل شهر شد مردم به او گفتند اسبت از چه بابت به این روزگار پرنکبت بیفتاد؟ مرد گفت از آنجایی که غمخواران نازنینی همچون شما نداشت و مجبور بود دائم برای من بار حمل کند.

پیرمردی گفت به راستی چنین است. من هم مانند اسب تو شده ام. مردم به هیکل نحیف او نظری انداختند و او گفت زن و فرزندانم تا توان داشتم و بار می کشیدم در کنارم بودند و امروز من هم مانند اسب این مرد تنهایم و لحظه رفتنم را انتظار می کشم.

می گویند آن پیرمرد نحیف هر روز کاسه ای آب از لب جوی برداشته و برای اسب نحیف تر از خود می برد و در کنار اسب می نشست و راز دل می گفت. چند روز که گذشت اسب بر روی پای ایستاد و همراه پیرمرد به بازار شد.

صاحب اسب و مردم متعجب شدند. او را گفتند چطور برخاست؟ پیرمرد خنده ای کرد و گفت از آنجایی که دوستی همچون من یافت که تنهایش نگذاشتم و در روز سختی کنارش بودم.

می گویند: از آن پس پیرمرد و اسب هر روز کام رهگذران تشنه را سیراب می کردند و دیگر مرگ را هم انتظار نمی کشیدند.

ارد بزرگ می گوید : دوستی و مهر ، امید می آفریند و امید داشتن همان زندگی است.


منبع:

@ancient


در بغداد هر روز بسیار خبرها می رسید از ی، قتل و به ن در بلاد مسلمانان که همه از جانب مسلمانان بود.

روزی خواجه نصیرالدین مرا گفت: می دانی از بهر چیست که جماعت مسلمان از هر جماعت دیگر بیشتر گنه می کنند با آنکه دین خود را بسیار اخلاقی و بزرگمنش می دانند؟

من بدو گفتم:

بزرگوارا همانا من شاگرد توام و بسیار شادمان خواهم شد اگر ندانسته ای را بدانم.

خواجه نصیرالدین فرمود:

در اخلاق مسلمانی هر گاه به تو فرمانی می دهند، آن فرمان "امّا" و"اگر" دارد.


در اسلام تو را می گویند:

دروغ نگو، امّا دروغ به دشمنان اسلام را باکی نیست.

غیبت مکن، امّا غیبت انسان بدکار را باکی نیست.

قتل مکن، امّا قتل نامسلمان را باکی نیست.

مکن، امّا به نامسلمان را باکی نیست.


و این "امّا" ها مسلمانان را گمراه کرده و هر مسلمانی به گمان خود دیگری را نابکار و نامسلمان می داند و اجازه هر پستی را به خود می دهد و خدا را نیز از خود راضی و شادمان می بیند.


این است راز نابخردی مسلمانان .


اخلاق ناصری »

شمس الدین محمد جوینی


منبع:

@jomelat_Nab


دانبو


در شهر عشق رسم وفا نیست، بگذریم
یارای گفتن گله‌ها نیست، بگذریم
 
دردیست در دلم که دوایش نگاه توست
دردا که درد هست و دوا نیست، بگذریم
 
گفتی رقیب با من تنها مگر کجاست؟
گفتم رقیب با تو کجا نیست؟ بگذریم.
 
ابری که می‌گذشت به آهنگ گریه گفت:
دنیا مکان ماندن» ما نیست، بگذریم»
 
هرچند دشمنم شده‌ای دوست دارمت
بر دوستان گلایه روا نیست، بگذریم


برگرفته از

@JanJiyarlr


فردی چند گردو به بهلول داد و گفت:
بشکن و بخور و برای من دعا کن.
بهلول گردوها را شکست و خورد اما دعا نکرد.!

آن مرد گفت:
گردوها را می خوری نوش جان،
ولی من صدای دعای تو را نشنیدم.

بهلول گفت:
 مطمئن باش اگر در راه خدا داده‌ای، خدا خودش صدای شکستن گردوها را شنیده است!!

تو بندگی چو گدایان به شرط مزد مکن،
که خواجه خود روش بنده پروری داند!

برگرفته از: @jomelat_Nab


دوران دانش‌آموزی یه مربی پرورشی داشتیم که بزرگوار اصلا اعتقادی به عفت کلام نداشت، نمیدونم الان اوضاع چجوریه ولی زمان ما ظاهرا شرح وظایف خاصی برای مربی پرورشی دیده نشده بود. به همین دلیل به نظر میومد برای اینکه بیکار نباشن، به اقتضای شرایط مدرسه، سرشون رو یه جایی گرم می کردن و یه سری وظایف براشون می ساختن، مثلا یکی می‌زد تو کارهای هنری. گروه سرود و تئاتر تشکیل می‌داد. یکی عشقش برگزاری انواع و اقسام مسابقه‌​ فرهنگی بود. یکی حوصله این قرتی‌بازی‌ها رو نداشت و یه جورایی می‌شد وردست مدیر و ناظم مدرسه. خلاصه برای هر کدوم یه کاری اون گوشه کنارا دست و پا می کردن.

یه دونه مربی پرورشی هم ما داشتیم که بهش گفته بودن تو فقط فحش بده. الحق و الانصاف هم این وظیفه رو به نحو احسن انجام می‌داد. یه چهره خاصی داشت. قیافه‌اش یه جوری بود که انگار همیشه داره بهت میگه خدا لعنتت کنه. حیوون‌ پلشت پست فطرت!».

برنامه‌اش به این صورت بود که صبح سر صف، یه ربع 20 دقیقه فحش می‌داد و بعد میکروفون رو خاموش می‌کرد. اگه فکر کردید همین‌جا کار تموم می‌شد، باید بگم زهی خیال باطل. میکروفون رو خاموش می‌کرد که همسایه‌ها صداش رو نشنون (عمق فاجعه رو درک کنین) و شروع می‌کرد به داد زدن. در اینجا پروسه وارد مرحله دوم می‌شد و غلظت فحش‌ها ارتقا پیدا می‌کرد. مرحله سوم دقیقا پس از مراسم صبحگاهی آغاز می‌شد و تا پایان ساعت مدرسه ادامه داشت، تو این مرحله فحش‌ها دیگه جنبه عمومی نداشت و به صورت مخاطب خاص» و فیس تو فیس» عرضه می‌شد.

پس از چند مدت اتفاق عجیبی افتاد. با وجود اینکه تغییر خاصی در ساختار فحش‌ها ایجاد نشده بود ولی اون اثرگذاری سابق رو نداشت. برامون طبیعی شده بود. معلم پرورشی هر روز بالا تا پایینمون رو به فحش می‌کشید ولی ما دیگه حس نمی‌کردیم.

آقای مربی خیلی نگران و ناراحت بود. احساس می‌کرد راه رو اشتباه رفته. تصمیم گرفت یه تحول بزرگ در خودش ایجاد کنه. چندین جلسه مدیریت بحران با مدیر و ناظم برگزار کرد و در نهایت راه حل خروج از این وضعیت رو پیدا کرد.

برنامه به این صورت بود که توان آقای مربی بین فحش و کتک تقسیم می‌شد و در نهایت با یه شیب ملایم، سهم کتک به 95 درصد می‌رسید.

بعد از اینکه پروسه طبق برنامه‌ریزی‌ها پیش رفت و به وضعیت استیبل نهایی رسید، خیلی طبیعی بود که مثلا یه روز درِکلاس رو باز کنی و ناگهان آقای مربی، بروسلی‌وار با حرکت پامرغی بیاد تو صورتت، در اون دوران هر روز افق‌های جدیدی از هنرهای رزمی به رومون گشوده می‌شد. این وضعیت ادامه داشت تا اینکه مجددا اتفاق عجیبی افتاد. این‌بار هم پس از مدتی به وضعیت عادت کرده بودیم. صبح به این نیت از خونه میومدیم بیرون که کتک بخوریم. آقای مربی پرورشی تمام کاتاهای کمربند مشکی کیوکوشین رو رومون پیاده می‌کرد ولی ما دیگه چیزی حس نمی‌کردیم.
بگذریم. این داستان رو تعریف کردم تا به یه موضوع دردناک اشاره کنم. تا چند سال پیش وقتی یه خبر از اختلاس و تخلف میومد، جامعه در هاله‌ای از بهت فرو می‌رفت. تو تاکسی و سلمونی در موردش بحث بود. شبکه‌های اجتماعی می‌ترکید. اما مثل اینکه اوضاع عوض شده، همین هفته پیش خبر اومد که یه عزیزی ۱۰۰میلیارد تومن اختلاس کرده و پس از لو رفتن، با یه حرکت سرعتی، ظرف سه ساعت از کشور خارج شده. خیلی‌ها اصلا نفهمیدن. تو تاکسی و سلمونی حرفی ازش نبود. کاربرای شبکه‌های اجتماعی آنچنان بهش توجه نکردند. انگار جامعه دیگه این دردها رو حس نمیکنه. براش طبیعی شده. به جامعه میگن: شنیدی یه نفر اختلاس کرده، چند هکتار هم زمین خورده؟». جامعه میگه: کوه بخور». طرف به جامعه میگه: ادب داشته باش بی‌تربیت!» جامعه میگه: ادب چیه؟ میگم اون اختلاس و زمین خواری کرده، تو هم کوه‌خواری کن. دوست نداری، برو جنگل‌خواری کن. نخواستی برو دریاخواری کن. خلاصه یه چیزی بخور. وقت من رو هم نگیر».

رومه طنز بی قانون (ضمیمه طنز رومه قانون)
علیرضا مصلحی | بی قانون
برگرفته از @Dastanbighanoon


ﺷﺒﻲ "ﺳﻠﻄﺎﻥ محمود" ﺍﺣﺴﺎﺱ ﺩﻟﺘﻨ می کرد ﻭ نمی توانست  ﺑﺨﻮﺍﺑﺪ؛
ﺑﻪ ﺭییس ﻣﺤﺎﻓﻈﺎﻧﺶ ﻔﺖ : ﺑﺎ ﺑﺼﻮﺭﺕ ﻧﺎﺷﻨﺎﺱ ﺑﺮﻭﻥ ﺑﺮﻭﻢ ﻭ ﺍﺯ ﺣﺎﻝ ﻣﻠﺖﺧﺒﺮ ﺑﺮﻢ .

ﺩﺭ ﻫﻨﺎﻡ ﺸﺖ ﻭ ﺬﺍﺭ ﻣﺸﺎﻫﺪﻩ ﺮﺩﻧﺪ ﻣﺮﺩ ﺭﻭ ﺯﻣﻦ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﻭﻣﺮﺩﻡ ﺍﺯﻨﺎﺭﺵ ﺭﺩمی شوند ﻭ ﺍﻋﺘﻨﺎ به ﺍﻭنمی کنند ﻭﻗﺘ ﻧﺰﺩﺘﺮ ﺷﺪﻧﺪ ﻣﺸﺎﻫﺪﻩ ﺮﺩﻧﺪ،
" ﻣﺮﺩ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ " ﻓﻮﺕ ﺮﺩﻩ ﻭﻣﺪﺗ ﻧﺰ ﺍﺯﻣﺮ ﺍﻭ می گذرد .

ﺍﺯ ﻣﺮﺩﻣ ﻪ ﺑ ﺍﻋﺘﻨﺎ ﺍﺯ ﻨﺎﺭ ﺟﺴﺪ ﺭﺩ می شدند ﺮﺳﺪﻧﺪ :ﺮﺍ ﺗﻮﺟﻬ ﺑﻪ ﺍﻦ ﻓﺮﺩ ﻧﻤ ﻨﺪ؟
ﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩﻧﺪ :ﺍﻭ ﻓﺮﺩ ﻓﺎﺳﺪ ، " ﺩﺍﻢ ﺍﻟﺨﻤﺮ " ﻭ "ﺯﻧﺎﺎﺭ " ﺑﻮﺩ!

ﺳﻠﻄﺎﻥ محمود ﺑﻪ ﻤ ﻫﻤﺮﺍﻫﺶ ﺟﻨﺎﺯﻩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﻣﺮﺩ ﺑﺮﺩﻩ ﻭ ﺗﺤﻮﻞﻫﻤﺴﺮﺵ ﺩﺍﺩ
ﻫﻤﺴﺮﺵ ﺑﺎ ﺩﺪﻥ ﺟﻨﺎﺯﻩ ﺮﻪ ﻭ ﺷﻮﻥ ﺑﺴﺎﺭ ﺮﺩ ﻭ ﻔﺖ :
ﺧﺪﺍ ﺭﺣﻤﺘﺖ ﻨﺪ ﺍ ﻭﻟ ﺧﺪﺍ !
ﺗﻮ ﺍﺯ ﺻﺎﻟﺤﻦ ﻭ ﻧﻮﺎﺭﺍﻥ ﺑﻮﺩ !!
ﻣﻦ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﻣﺪﻫﻢ ﻪ ﺗﻮ " ﻭﻟ ﺍﻟﻠﻪ " ﻭ ﺍﺯ "ﺻﺎﻟﺤﻦ " ﻫﺴﺘ !

"ﺳﻠﻄﺎﻥ " ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﻔﺖ :
ﻄﻮﺭ ﻣﻮ ﻪ ﺍﻭ ﺍﺯ ﺍﻭﻟﺎﺀ ﺍﻟﻠﻪ ﺍﺳﺖ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﻨﻦ ﻭﻨﺎﻥ ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﺍﺵ ﻣﻮﻨﺪ؟ !!

ﺯﻥ ﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩ : ﺑﻠﻪ ، ﻣﻦ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ ﻨﻦ ﻔﺘﺎﺭ ﻭ ﻭﺍﻨﺸ ﺍﺯ ﻣﺮﺩﻡ ﺭﺍ ﺩﺍﺭﻡ ﻭ ﺍﺯﻗﻀﺎﻭﺕ ﺁﻧﺎﻥ ﻣﺘﻌﺠﺐ ﻧﺴﺘﻢ .
ﺳﺲ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺩ ﻭ ﻔﺖ :

ﺷﻮﻫﺮﻡ ﻫﺮ ﺷﺐ ﺑﻪ ﻣﻐﺎﺯﻩ ﻣﺸﺮﻭﺏ ﻓﺮﻭﺷ می رفت ﻭ ﻫﺮ ﻘﺪﺭ می توﺍﻧﺴﺖ ﻣﺸﺮﻭﺏ می خرید  ﻭ ﻣﺂﻭﺭﺩ ﺧﺎﻧﻪ ﻭ ﺩﺭﻭﻥ ﺩﺳﺘﺸﻮ ﻣﺭﺨﺖ ﻭ میگفت :ﺍﻟﺤﻤﺪ ﻟﻠﻪ ﺍﻣﺸﺐ ﺍﻦ ﻣﻘﺪﺍﺭ ﺍﺯ ﻤﺮﺍﻩ ﺷﺪﻥ ﻭﻓﺴﺎﺩ ﻣﺭﺩﻡ ﻤﺘﺮ ﺷﺪ؛ !

ﺲ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻣﻨﺰﻝ ﺍﺯ "ﺯﻧﺎﻥ ﻓﺎﺣﺸﻪ ﻭ ﺑﺪﻧﺎﻡ " می رفت  ﻭ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻮﻝ می داد ﻭ ﻣﻔﺖ :ﺍﻦ ﺩﺭ ﺁﻣﺪ ﺍﻣﺸﺒﺖ !
ﺍﻣﺸﺐ ﺩﺭﺏ ﻣﻨﺰﻟﺖ ﺭﺍ ﺗﺎ ﺻﺒﺢ ﺑﺒﻨﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺴ ﺬﺮﺍ ﻧﻦ !! ﺲ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺑﻪ ﻣﻨﺰﻝ بر میگشت  ﻭ ﻣﻔﺖ :ﺍﻟﺤﻤﺪﻟﻠﻪ ﺍﻣﺸﺐ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﻧﻔﺮ ﺍﺯ ﺍﺭﺗﺎﺏ ﻨﺎﻩ ﻭ ﻤﺮﺍﻩ ﺷﺪﻥ ﻭ ﺑﻪ ﻓﺴﺎﺩ ﺸﺪﻩ ﺷﺪﻥ ﺟﻮﺍﻧﺎﻥ ﺟﻠﻮﺮ ﺷﺪ !!

ﻣﻦ ﻫﻤﻮﺍﺭﻩ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻣﻼﻣﺖ می کرد ﻭ می گفتم :
ﻣﺮﺩﻡ ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﺍﺕ ﺟﻮﺭ ﺩﺮ ﻓﺮ می کنند ﻭﺟﻨﺎﺯﻩ ﺍﺕ ﺭﻭ ﺯﻣﻦ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﻣﺎﻧﺪ ﻭ ﺴ " ﻏﺴﻞ " ﻭ " ﻔﻨﺖ " ﻫﻢ ﻧﺨﻮﺍﻫﺪ ﺮﺩ .

ﺍﻣﺎ ﺍﻭ ﻣﻔﺖ :ﻏﺼﻪ ﻧﺨﻮﺭ ﺑﺮﺍ ﻧﻤﺎﺯ ﻣﺖ ﻭ ﻔﻦ ﻭ ﺩﻓﻦ ﻣﻦ، ﺳﻠﻄﺎﻥ ﻭ ﺍﻭﻟﺎﺀ ﻭ ﻋﻠﻤﺎ ﺍﺳﻼﻡ ﺣﺎﺿﺮ ﺧﻮﺍﻫﻨﺪ ﺷﺪ !!!

ﺳﻠﻄﺎﻥ ﻪ ﻫﻨﻮﺯ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻣﻌﺮﻓ ﻧﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﺑﻪ ﺮﻪ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﻭ ﻔﺖ :
ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﻗﺴﻢ ﻣﻦ " ﺳﻠﻄﺎﻥ ﻭ ﺎﺩﺷﺎﻩ ﺸﻮﺭ " ﻫﺴﺘﻢ .
ﻭ ﻓﺮﺩﺍ ﺻ ﺒﺢ ﺑﻪ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﻋﻠﻤﺎ ﺍﺳﻼﻡ ﺑﺮﺍ ﻏﺴﻞ ﻭ ﻔﻨﺶ ﻣﺁﻢ .ﺻﺒﺢ ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ "ﺳﻠﻄﺎﻥ " ﺑﻪ ﻫﻤﺮﺍﻩ "ﻋﻠﻤﺎ " ﻭ " ﻣﺸﺎﺦ " ﻭ ﺑﺰﺭﺎﻥ ﻣﻤﻠﺖ ﻭ ﺟﻤﻊ ﺜﺮ ﺍﺯ ﻣﺮﺩﻡ ﺑﺮ ﺟﻨﺎﺯﻩ ﻧﻤﺎﺯ ﺧﻮﺍﻧﺪﻧﺪ ﻭ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﺎﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﻓﺮﺍﻭﺍﻥ ﺩﻓﻦ ﺮﺩﻧﺪ !!.

ﺧﺪﺍﻭﻧﺪﺍ !
ﺑﺪ ﻤﺎﻧ ﻭ ﺳﻮﺀ ﻇﻦ ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ ﺑﻨﺪﺎﻧﺖ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻣﺎ ﺩﻭﺭ ﺳﺎﺯ ﻭ " ﺣﺴﻦﻇﻦ " ﻭ ﺧﻮﺵ ﻤﺎﻧ ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ ﻫﻤﺎﻥ ﺭﺍ ﻧﺼﺒﻤﺎﻥ ﺑﻔﺮﻣﺎ.

ﺻﺪ ﺳﺎﻝ ﺭﻩ ﻣﺴﺠﺪ ﻭ ﻣﺨﺎﻧﻪ ﺑﺮ،
ﻋﻤﺮﺕ ﺑﻪ ﻫﺪﺭ ﺭﻓﺘﻪ ﺍﺮ ﺩﺳﺖ ﻧﺮ.

ﺑﺸﻨﻮ ﺍﺯ ﺮ ﺧﺮﺍﺑﺎﺕ ﺗﻮ ﺍﻦ ﻨﺪ :
ﻫﺮ ﺩﺳﺖ ﻪ ﺩﺍﺩ ﺑﻪ ﻫﻤﺎﻥ ﺩﺳﺖ ﺑﺮ.


"ﺷﺦ ﺑﻬﺎ ره"

برگرفته از @AjibJaleb


ﺷﺒی "ﺳﻠﻄﺎﻥ محمود" ﺍﺣﺴﺎﺱ ﺩﻟﺘﻨ می کرد ﻭ نمی توانست  ﺑﺨﻮﺍﺑﺪ؛
ﺑﻪ ﺭییس ﻣﺤﺎﻓﻈﺎﻧﺶ ﻔﺖ : ﺑﺎ ﺑﺼﻮﺭﺕ ﻧﺎﺷﻨﺎﺱ ﺑﺮﻭﻥ ﺑﺮﻭﻢ ﻭ ﺍﺯ ﺣﺎﻝ ﻣﻠﺖﺧﺒﺮ ﺑﺮﻢ .

ﺩﺭ ﻫﻨﺎﻡ ﺸﺖ ﻭ ﺬﺍﺭ ﻣﺸﺎﻫﺪﻩ ﺮﺩﻧﺪ ﻣﺮﺩ ﺭﻭ ﺯﻣﻦ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﻭﻣﺮﺩﻡ ﺍﺯﻨﺎﺭﺵ ﺭﺩمی شوند ﻭ ﺍﻋﺘﻨﺎ به ﺍﻭنمی کنند ﻭﻗﺘ ﻧﺰﺩﺘﺮ ﺷﺪﻧﺪ ﻣﺸﺎﻫﺪﻩ ﺮﺩﻧﺪ،
" ﻣﺮﺩ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ " ﻓﻮﺕ ﺮﺩﻩ ﻭﻣﺪﺗ ﻧﺰ ﺍﺯﻣﺮ ﺍﻭ می گذرد .

ﺍﺯ ﻣﺮﺩﻣ ﻪ ﺑ ﺍﻋﺘﻨﺎ ﺍﺯ ﻨﺎﺭ ﺟﺴﺪ ﺭﺩ می شدند ﺮﺳﺪﻧﺪ :ﺮﺍ ﺗﻮﺟﻬ ﺑﻪ ﺍﻦ ﻓﺮﺩ ﻧﻤ ﻨﺪ؟
ﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩﻧﺪ :ﺍﻭ ﻓﺮﺩ ﻓﺎﺳﺪ ، " ﺩﺍﻢ ﺍﻟﺨﻤﺮ " ﻭ "ﺯﻧﺎﺎﺭ " ﺑﻮﺩ!

ﺳﻠﻄﺎﻥ محمود ﺑﻪ ﻤ ﻫﻤﺮﺍﻫﺶ ﺟﻨﺎﺯﻩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﻣﺮﺩ ﺑﺮﺩﻩ ﻭ ﺗﺤﻮﻞﻫﻤﺴﺮﺵ ﺩﺍﺩ
ﻫﻤﺴﺮﺵ ﺑﺎ ﺩﺪﻥ ﺟﻨﺎﺯﻩ ﺮﻪ ﻭ ﺷﻮﻥ ﺑﺴﺎﺭ ﺮﺩ ﻭ ﻔﺖ :
ﺧﺪﺍ ﺭﺣﻤﺘﺖ ﻨﺪ ﺍ ﻭﻟ ﺧﺪﺍ !
ﺗﻮ ﺍﺯ ﺻﺎﻟﺤﻦ ﻭ ﻧﻮﺎﺭﺍﻥ ﺑﻮﺩ !!
ﻣﻦ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﻣﺪﻫﻢ ﻪ ﺗﻮ " ﻭﻟ ﺍﻟﻠﻪ " ﻭ ﺍﺯ "ﺻﺎﻟﺤﻦ " ﻫﺴﺘ !

"ﺳﻠﻄﺎﻥ " ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﻔﺖ :
ﻄﻮﺭ ﻣﻮ ﻪ ﺍﻭ ﺍﺯ ﺍﻭﻟﺎﺀ ﺍﻟﻠﻪ ﺍﺳﺖ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﻨﻦ ﻭﻨﺎﻥ ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﺍﺵ ﻣﻮﻨﺪ؟ !!

ﺯﻥ ﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩ : ﺑﻠﻪ ، ﻣﻦ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ ﻨﻦ ﻔﺘﺎﺭ ﻭ ﻭﺍﻨﺸ ﺍﺯ ﻣﺮﺩﻡ ﺭﺍ ﺩﺍﺭﻡ ﻭ ﺍﺯﻗﻀﺎﻭﺕ ﺁﻧﺎﻥ ﻣﺘﻌﺠﺐ ﻧﺴﺘﻢ .
ﺳﺲ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺩ ﻭ ﻔﺖ :

ﺷﻮﻫﺮﻡ ﻫﺮ ﺷﺐ ﺑﻪ ﻣﻐﺎﺯﻩ ﻣﺸﺮﻭﺏ ﻓﺮﻭﺷ می رفت ﻭ ﻫﺮ ﻘﺪﺭ می توﺍﻧﺴﺖ ﻣﺸﺮﻭﺏ می خرید  ﻭ ﻣﺂﻭﺭﺩ ﺧﺎﻧﻪ ﻭ ﺩﺭﻭﻥ ﺩﺳﺘﺸﻮ ﻣﺭﺨﺖ ﻭ میگفت :ﺍﻟﺤﻤﺪ ﻟﻠﻪ ﺍﻣﺸﺐ ﺍﻦ ﻣﻘﺪﺍﺭ ﺍﺯ ﻤﺮﺍﻩ ﺷﺪﻥ ﻭﻓﺴﺎﺩ ﻣﺭﺩﻡ ﻤﺘﺮ ﺷﺪ؛ !

ﺲ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻣﻨﺰﻝ ﺍﺯ "ﺯﻧﺎﻥ ﻓﺎﺣﺸﻪ ﻭ ﺑﺪﻧﺎﻡ " می رفت  ﻭ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻮﻝ می داد ﻭ ﻣﻔﺖ :ﺍﻦ ﺩﺭ ﺁﻣﺪ ﺍﻣﺸﺒﺖ !
ﺍﻣﺸﺐ ﺩﺭﺏ ﻣﻨﺰﻟﺖ ﺭﺍ ﺗﺎ ﺻﺒﺢ ﺑﺒﻨﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺴ ﺬﺮﺍ ﻧﻦ !! ﺲ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺑﻪ ﻣﻨﺰﻝ بر میگشت  ﻭ ﻣﻔﺖ :ﺍﻟﺤﻤﺪﻟﻠﻪ ﺍﻣﺸﺐ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﻧﻔﺮ ﺍﺯ ﺍﺭﺗﺎﺏ ﻨﺎﻩ ﻭ ﻤﺮﺍﻩ ﺷﺪﻥ ﻭ ﺑﻪ ﻓﺴﺎﺩ ﺸﺪﻩ ﺷﺪﻥ ﺟﻮﺍﻧﺎﻥ ﺟﻠﻮﺮ ﺷﺪ !!

ﻣﻦ ﻫﻤﻮﺍﺭﻩ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻣﻼﻣﺖ می کرد ﻭ می گفتم :
ﻣﺮﺩﻡ ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﺍﺕ ﺟﻮﺭ ﺩﺮ ﻓﺮ می کنند ﻭﺟﻨﺎﺯﻩ ﺍﺕ ﺭﻭ ﺯﻣﻦ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﻣﺎﻧﺪ ﻭ ﺴ " ﻏﺴﻞ " ﻭ " ﻔﻨﺖ " ﻫﻢ ﻧﺨﻮﺍﻫﺪ ﺮﺩ .

ﺍﻣﺎ ﺍﻭ ﻣﻔﺖ :ﻏﺼﻪ ﻧﺨﻮﺭ ﺑﺮﺍ ﻧﻤﺎﺯ ﻣﺖ ﻭ ﻔﻦ ﻭ ﺩﻓﻦ ﻣﻦ، ﺳﻠﻄﺎﻥ ﻭ ﺍﻭﻟﺎﺀ ﻭ ﻋﻠﻤﺎ ﺍﺳﻼﻡ ﺣﺎﺿﺮ ﺧﻮﺍﻫﻨﺪ ﺷﺪ !!!

ﺳﻠﻄﺎﻥ ﻪ ﻫﻨﻮﺯ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻣﻌﺮﻓ ﻧﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﺑﻪ ﺮﻪ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﻭ ﻔﺖ :
ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﻗﺴﻢ ﻣﻦ " ﺳﻠﻄﺎﻥ ﻭ ﺎﺩﺷﺎﻩ ﺸﻮﺭ " ﻫﺴﺘﻢ .
ﻭ ﻓﺮﺩﺍ ﺻ ﺒﺢ ﺑﻪ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﻋﻠﻤﺎ ﺍﺳﻼﻡ ﺑﺮﺍ ﻏﺴﻞ ﻭ ﻔﻨﺶ ﻣﺁﻢ .ﺻﺒﺢ ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ "ﺳﻠﻄﺎﻥ " ﺑﻪ ﻫﻤﺮﺍﻩ "ﻋﻠﻤﺎ " ﻭ " ﻣﺸﺎﺦ " ﻭ ﺑﺰﺭﺎﻥ ﻣﻤﻠﺖ ﻭ ﺟﻤﻊ ﺜﺮ ﺍﺯ ﻣﺮﺩﻡ ﺑﺮ ﺟﻨﺎﺯﻩ ﻧﻤﺎﺯ ﺧﻮﺍﻧﺪﻧﺪ ﻭ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﺎﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﻓﺮﺍﻭﺍﻥ ﺩﻓﻦ ﺮﺩﻧﺪ !!.

ﺧﺪﺍﻭﻧﺪﺍ !
ﺑﺪ ﻤﺎﻧ ﻭ ﺳﻮﺀ ﻇﻦ ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ ﺑﻨﺪﺎﻧﺖ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻣﺎ ﺩﻭﺭ ﺳﺎﺯ ﻭ " ﺣﺴﻦﻇﻦ " ﻭ ﺧﻮﺵ ﻤﺎﻧ ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ ﻫﻤﺎﻥ ﺭﺍ ﻧﺼﺒﻤﺎﻥ ﺑﻔﺮﻣﺎ.

ﺻﺪ ﺳﺎﻝ ﺭﻩ ﻣﺴﺠﺪ ﻭ ﻣﺨﺎﻧﻪ ﺑﺮ،
ﻋﻤﺮﺕ ﺑﻪ ﻫﺪﺭ ﺭﻓﺘﻪ ﺍﺮ ﺩﺳﺖ ﻧﺮ.

ﺑﺸﻨﻮ ﺍﺯ ﺮ ﺧﺮﺍﺑﺎﺕ ﺗﻮ ﺍﻦ ﻨﺪ :
ﻫﺮ ﺩﺳﺖ ﻪ ﺩﺍﺩ ﺑﻪ ﻫﻤﺎﻥ ﺩﺳﺖ ﺑﺮ.


"ﺷﺦ ﺑﻬﺎ ره"

برگرفته از @AjibJaleb


مردی ثروتمند وارد رستورانی شد. نگاهی به این طرف و آن طرف انداخت و دید زنی سیاه ‌پوست در گوشه‌ای نشسته است. به سوی پیشخوان رفت و کیف پولش را در آورد و خطاب به گارسون فریاد زد، برای همه کسانی که اینجا هستند غذا می‌خرم، غیر از آن زن سیاهی که آنجا نشسته است!
گارسون پول را گرفته و به همه کسانی که در آنجا بودند غذای رایگان داد، جز آن زن سیاه پوست.
زن به جای آن که مکدر شود و چین بر جبین آشکار نماید، سرش را بالا گرفت و نگاهی به مرد کرده با لبخندی گفت، تشکّر می‌کنم.
مرد ثروتمند خشمگین شد. دیگربار نزد گارسون رفت و کیف پولش را در آورد و به صدای بلند گفت، این دفعه یک پرس غذا به اضافۀ غذای مجّانی برای همه کسانی که اینجا هستند غیر از آن سیاه که در آن گوشه نشسته است.
دوباره گارسون پول را گرفت و شروع به دادن غذا و پرس اضافی به افراد حاضر در رستوران کرد و آن زن سیاه را مستثنی نمود. وقتی کارش تمام شد و غذا به همه داده شد، زن لبخندی دیگر زد و آرام به مرد گفت، سپاسگزارم.
مرد از شدت خشم دیوانه شد. به سوی گارسون خم شد و از او پرسید،این زن سیاه‌پوست دیوانه است؟ من برای همه غذا و نوشیدنی خریدم غیر از او و او به جای آن که عصبانی شود از من تشکر می‌کند و لبخند می‌زند و از جای خود تکان نمی‌خورد.
گارسون لبخندی به مرد ثروتمند زد و گفت، خیر قربان. او دیوانه نیست. او صاحب این رستوران است.

*شاید کارهایی که دشمنان ما در حق ما می‌کنند نادانسته به نفع ما باشد.

برگرفته از @ancient ️


مات چشمان تواَم، اما دلم درگیر نیست
از تو ای یوسف دلم سیر است و چشمم سیر نیست

این شکاف پشت پیراهن شهادت می‌دهد
هیچ‌کس در ماجرای عشق بی‌تقصیر نیست

از تو پرسیدم برایت کیستم؟ گفتی رفیق»
آنچه در تعریف ما گفتی کم از تحقیر نیست

هر زمانی روبروی آینه رفتی بدان
در پریشان‌بودنت این آه بی‌تأثیر نیست

قلب من با یک تپش برگشت، گاهی ممکن است
آن‌قدرها هم که می‌گویند گاهی دیر نیست!


حسین زحمتکش »


وضعمان خیلی اسف‌بار است باور می‌کنید؟
بچه ‌ام در خانه بیکار است باور می‌کنید؟

در تریبون آنچه می گویند مسئولین به هم
اکثرا از نوع لیچار است باور می‌کنید؟
 
اینکه جایی قحطی وفقر است جایی زله
شیخ گفته کار کفّار است باور می‌کنید؟

یک نفر را توی جنگل‌‌ها به دام انداختند
بعد میگویند زمین‌خوار است باور میکنید؟
 
اکثر آنها که ما را منع قلیان می‌کنند
کارشان قاچاق سیگار است باور می‌کنید؟
 
ما همین که زنده‌ایم و زندگی را میکنیم
کارمان مصداق ایثار است باور می‌کنید؟
 
بنده از شرم همین شعری که الان گفته‌ام
واقعا رویم به دیوار است باور می‌کنید؟

برگرفته از @qazvin_abad


پر از گلایه و دردم، پر از پریشانی
پر از نوشتن شعری که تو نمی‌خوانی

دلم گرفته از این غصه‌های از سر هیچ
دلم گرفته از این بغض‌های توفانی
 
دلم گرفته از این حرف‌های تکراری
از این به‌من‌چه»، برو بی‌خیال»، خود دانی»!

از این که می‌رسی از راه و می‌روی ناگاه
فقط به نیت این که مرا برنجانی

از این که آخر هر بار درد‌ِ دل کردن
رسیده‌ام به پریشانی و پشیمانی  

دلم گرفته و امشب دوباره تنهایی 
و باز شعر جدیدی که تو نمی‌خوانی!

بیتا امیری »

برگرفته از @AdabSar


لطفا اگر کاربر شبکه اجتماعی کافه هستید تا آخر و بدون عجله بخونید و بعد لطفا اگر نظری داشتید اینجا اعلام کنین.


روز اولی که نسخه آزمایشی کافه منتشر شد اصلا قابلیتی برای مسدود کردن کاربرها توش لحاظ نشده بود. کافه برای جملکی‌ها ساخته شده بود و اصلا فکرش رو هم نمی‌کردم نیازی باشه کسی رو از استفاده کردن از کافه منع و محروم کنم!

ثبت نام کافه رو هم صرفا بر اساس اسم و ایمیل و کلمه عبور تایید می‌کردم تا هرکسی بدون هیچ دردسری وارد کافه بشه و ازش استفاده کنه


متاسفانه همون روز اولی که کافه منتشر شد یک کاربرنما هم از این سادگی سوء استفاده کرد و با مسخره کردن من و کافه (که یک برنامه نو پا و با امکانات اولیه‌ی ساده بود) شروع به فرستادن متن‌های غیراخلاقی و توهین کرد. بعد از تذکر دادن به ایشون شروع کرد به تهدید هک کافه»!


اونجا بود که فهمیدم چه اشتباهی کردم که قابلیت مسدود کردن اضافه نکردم! بلافاصله کمتر از یک روز بعد قابلیت مسدود کردن اکانت رو اضافه کردم، اما متاسفانه این دسته از کاربرهای بی اخلاق حتی بعد از مسدود شدن از اونجایی که ایمیل نیازی به تایید نداشت ایمیل جعلی وارد می‌کردن و دوباره به کافه برمیگشتن و شروع میکردن به فحاشی! اینبار خیلی بیشتر و از سر لج!


مدت‌ها بعد قابلیت مسدود کردن دستگاه رو اضافه کردم و افرادی که مسدود میشدن به طور کلی از حضور در کافه محروم میشدن. افرادی هستن که به مسدود شدن دستگاه معترض هستن اما بر اساس تجربه‌ای که داریم این کار بیشتر به صلاح کافه و کاربرانه!


در ابتدا چیزی به اسم تنبیه برای کاربران وجود نداشت! اما هر بار متخلفان بی لیاقتی خودشون رو از بخشش ثابت کردن و قوانین ما طوری تغییر کرد که تمامی مسدودی‌ها بدون بازگشت شدن!


حالا چند نکته قابل تامل:

گاهی توی یک مدت کوتاه مجبور به مسدود کردن عده‌ای به طور جمعی شدیم و این روی جو کلی کافه تاثیر منفی گذاشت و اما بد نیست با برخی از واکنش‌های دوستان اون متخلفان آشنا بشین:


عده ای معتقدن توی کافه پارتی بازی میشه و مسدودی ها بر اساس قانون نیست، از نظر شما مبنای پارتی چیه؟

گاها وجود داشته افرادی مسدود شدن که حامی مالی کافه بودن! شاید از روز اول دلیل حمایتشون این بوده که قانون رو بخرن! به هر حال این دسته افراد بیشتر از همه بعد از مسدود شدن به لج میفتن، مورد داشتیم ۵ هزار بعد از مسدود شدن به حساب کافه  ریخته بود و میخواست رشوه بده اما چون آزاد نشده بود تا ۱ ماه توی تمام شبکه های مجازی مینوشت کافه پولمو خورده

البته ما خبر داریم اما اهمیتی نمیدیم!


اگر مبنای پارتی پول نیست پس چیه؟


گاها وجود داشته که گفتن پارتی بازی بر اساس رفاقته، ما حتی ناظرانی داشتیم که به دلیل تخلف مسدود شدن! پس دقیقا از کدوم رفاقت حرف میزنید؟ هیچوقت این ادعا ثابت نشده و هیچکس تا حالا ایمیلی که این تخلف رو از سمت ناظرها نشون بده نداشتیم. در صورتی که متخلفی با یکی از ناظرها دوست باشه دلیلی نداره با بقیه هم باشه! پس اگه حتی یکی از ناظرها سعی به دور زدن قانون داشته باشه (که البته اینطور نیست)، بقیه ناظرها کارشون رو به درستی انجام میدن و کوتاهی بقیه رو جبران میکنن، پس این مورد هم به طور کلی رد میشه!

بحث‌ها و جنجال‌های فوتبالی هیچوقت تمومی ندارن، خصوصا زمان دربی‌های پایتخت عده ای شروع به ایجاد حاشیه و توهین و تحقیر تیم مقابل میکنن، کُری خوندن و طرفداری هیچ عیبی نداره و نیاز جوون‌هاست، اما توهین و تحقیر خلاف قانون و با اون شدیدا برخورد میشه. موردای زیادی داریم بعد مسدود شدن طرفدار تیم x ، دوستان اون توی کافه مینوشتن مدیر طرفدار تیم y بوده! جالب‌تر اینکه طرفداران تیم y فکر میکنن مدیر طرفدار تیم x هست. البته روی هر دو نوع متخلف سیاه!

یکی از جالب‌ترین نوع مردم افرادی هستن که متاسفانه دچار بیماری خود مهم پنداری» شدن. چند وقت پیش اتفاقی توی کامنت‌ها دیدم طرف نوشته بود منو چندبار مسدود کردن و دوباره برگشتم، مسدودم کنن بازم برمیگردم. یه زمانی موی دماغ مدیر شده بودم و همه‌ی اکانتامو مسدود میکرد و شب روز واسش نداشته بودم»

حالا جالب اینجاست که من اصلا طرف رو نمیشناختم که بخواد یه زمانی موی دماغ من هم شده باشه!!! چرا برای خودتون دشمن جعلی میسازین و با اون تو ذهنتون میجنگین!

طرف با ایمیل تعهد به قانون آزاد شده باز مسدود میشه دوباره ایمیل تعهد میزنه، بدونید این ایمیل دیگه هیچ ارزشی نداره! کاربران زیادی بودن با ایمیل تعهد آزاد شدن و قانون شکنی کردن! تجربه نشون داده اگر بخششی توی برخورد وجود نداشته باشه و برعکس، با جدیت برخورد کنیم نتیجه بهتری داره! میگن مدیر خیلی خشک و سرد و جدی با کاربرها برخورد میکنه، با اینکه رسمی با همه برخورد کردیم اما بازم عده ای اونقدر مثل پسرخاله خودمونی بازی در میارن بقیه فک میکنن رفیق بازیه، وای به حال روزی که کوتاه بیایم و با همه جور باشیم.


خواسته من از همه اینه الکی با ما و ناظران یا کاربران و دوستانتون حاشیه‌ای ایجاد نکنین که مجبور به مسدود کردنتون بشیم. هرچی کافه شلوغ تر‌ و در عین حال صمیمی تر و آزادتر باشه ما هم خوشحالتریم. پس خودتون به خودتون نظارت داشته باشین تا مجبور نشیم با اجبار و تنبیه اون رو به شما غالب کنیم و هم خودتون ناراضی بشین هم ما و دوستانتون.


آخرین حرفم ربطی به مطالب گذشته نداره، و فقط تاکیده به چیزی که شاید فکرش رو نکردین

کافه توی چند سالی که وجود داشته فراز و نشیب های زیادی رو تجربه کرده. طبیعتاً من به عنوان سازنده برنامه نیت از هر کاری که انجام دادم بالا بردن کافه بوده نه سقوط اون! حالا کار من اشتباه بوده یا درست بگذریم، اما صلاح اون رو خواستم و این بدیهیه و حتی افرادی که این چند سال با ما دشمنی کردن هم این رو میدونن و نیازی به اثباتش ندارم! پس اگر شما هم صلاح کافه رو میخواید اما فکر می‌کنید کن کار اشتباهی انجام دادم باید اول خودتون رو ثابت کنید! با توهین (به اسم انتقاد) مسلما هیچ کسی به حرف شما گوش نمیده، انتقاد سازنده همیشه شنونده داره و ما هم پذیرای اون هستیم.

و البته در انتها بابت اختلال و قطعی‌های چند روز اخیر کافه جمله عذرخواهی می‌کنیم. مجبور به انتقال سرور بودیم و این علاوه بر کم کردن کیفیت و سرعت کافه جمله، اعصاب و وقت ما رو هم نابود کرده بود و برای راه اندازی مجدد سرور دردسرهای زیادی کشیدیم. اما ان‌شاءالله دیگه این مشکل و اختلال‌ها وجود نداره و میتونیم به انتشار نسخه‌های جدید بدون دغدغه‌ی سرور ادامه بدیم.


از این که حوصله کردید و این متن رو خوندید متشکریم. پاینده باشید.


با احترام، سینا مرادی / برنامه نویس سامینتک - کافه جمله


یک روز پادشاهی همراه با درباریانش برای شکار به جنگل رفتند.
هوا خیلی گرم بود وتشنگی داشت پادشاه و یارانش را از پا در می آورد،  بعد ازساعتها جستجو جویبار کوچکی دیدند، پادشاه شاهین شکاریش را به زمین گذاشت، و جام طلایی را در جویبار زد و خواست آب بنوشد، اما شاهین به جام زد و آب بر روی زمین ریخت.

برای بار دوم هم همین اتفاق افتاد، پادشاه خیلی عصبانی شد و فکر کرد، اگر جلوی شاهین را نگیرم، درباریان خواهند گفت: پادشاه جهانگشا نمی تواند از پس یک شاهین برآید ؛ پس این بار با شمشیر به شاهین ضربه ای زد، پس از مرگ شاهین پادشاه مسیر آب را دنبال کرد و دید که ماری بسیار سمی در آب مرده و آب مسموم است.
او از کشتن شاهین بسیار متاثر گشت.
مجسمه ای طلایی از شاهین ساخت.

بر یکی از بالهایش نوشتند :
یک دوست همیشه دوست شماست حتی اگر کارهایش شما را برنجاند.» روی بال دیگرش نوشتند :
هر عملی که از روی خشم باشد محکوم به شکست است.»

برگرفته از @ancient ️


The Originals یا اصیل‌ها، بدون شک بهترین فیلمیه که توی عمرم دیدم.

اوریجینا، فیلمیه در مورد خون آشام ها

خون آشام موجودیه که خون آدمو میخوره! چند تا ویژگی داره مثل سرعت زیاد، قدرت فوق العاده زیاد، هوش فوق العاده بالا، قدرت شنوایی و بویایی و . فوق العاده بالا و .


خونشون شفا بخشه! یعنی آدمی که تا حد مرگ رفته باشه رو هم خوب میکنه!

خودشون هیچوقت نمیمیرن و عمرشون نامحدوده و همیشه جوون میمونن


طبیعتا حتی اگه دستشونم قطع کنی بلافاصله خوب میشن.


اما اوریجینا در واقع داستان خون آشام های اصیله، یعنی اولین خون آشام های جهان. کسایی که بقیه خون آشام ها از نسل اونا ساخته شدن.


اوریجینال ها توانایی کشتن خون آشام های دیگه رو هم دارن! اصیل ها این توانایی رو دارن که به ذهن تمام موجودات نفوذ کنن و حتی ذهنو مجبور کنن خودش رو آتیش بزنه! چه برسه به کارای دیگه

از این به بعد مطلب می‌تونه شامل اسپویل باشه، پس اگه میخواین این سریال رو ببینین ادامه مطلب رو نخونین


البته توی این فیلم فقط خون آشام وجود نداره، جادوگر و زهر گرگینه ها و همه و همه با کمک هم میتونن اوریجینا ها رو بکشن و اگه یه اصیل کشته بشه تمام نسلهایی که ازش به وجود اومدن هم کشته میشن.

در نتیجه فیلم اوریجینا حول این داستان ها میچرخه که توی هر قسمت دشمنهای متفاوتی که اصیل ها توی هزاران سال عمرشون داشتن ظاهر میشنو ماجراهایی ایجاد میشه که اصیل ها باید از خودشون دفاع کنن.


خون آشام های اصیل سه نفر بیشتر نیستن

دو تا برادر و یه خواهر

یعنی تمام خون آشام های جهان از این سه نفر به وجود اومدنو از نسل اینان

نه اینکه ازدواج کرده باشنو اینا

خون آشام ها میتونن آدمای عادی رو به خون آشام نسل خودشون با خون خودشون تبدیل کنن

و تبدیل شده ها بقیه رو تبدیل میکننو .


یکی از اصیلها برادرشون نیکلاوسه، از همه قدرتمندتره، چون دورگه س، علاوه بر خون آشام قدرت گرگینه بودنو داره!

لقب بی رحم ترین و قدرتمندترین و خطرناک‌ترین و . خون آشام دنیا همشون مال نیکلاوسه.


نیکلاوس هرکسی که بهش خیانت کرده باشه رو نیست و نابود میکنه و مطلقا به هیچ کسی اعتماد نمیکنه و بارها به همین دلیل با برادر و خواهرش مبارزه کرده و به کمک یه خنجر زهرآلود اونا رو کشته(در واقع نمیمیرن، اگه خنجرو از بدنشون خارج کنی دوباره زنده میشن مثل روز اول!)


یه برادر دارن به اسم الایژا، لقب وفادارترین و شریف ترین و . خون آشام دنیا رو داره

اگه به کسی قول بده امکان نداره زیر حرفش بزنه! حتی به دشمناش هم قولی بده انجام میده حتی اگه به قیمت آتیش زدن یه شهر تموم بشه!

الایژا خیلی روی خانواده حساسه و تموم تلاشش رو میکنه تا کلاوس رو آروم کنه تا متعادل باشه

بارها توسط کلاوس آسیب دیده ولی باز هم مثل برادر بزرگتر ازش حمایت میکنه و سعی میکنه خوی وحشی رو از برادر کوچیکترش کلاوس دور کنه. به همین دلیله با گذشت هزار سال هنوز هیچ دشمنی نتونسته خانواده اصیل ها رو از پا در بیاره.


یه خواهر دارن به اسم رِبِکا، لقب باهوش ترین، زیباترین، قدرتمندترین دختر خون آشام دنیا رو داره

چندین بار رابطه بین برادراش رو حفظ کردو اجازه دشمنی رو بهشون نداد. هرچند که خودش چندین بار به کلاوس خیانت کردو کلاوس هم به تلافی چندین بار با کشتن ربکا اون رو مجازات کرده.

آخرین بار ۱۰۰ سال! ربکا توی خواب مرگ رفته بود و بعد از صد سال کلاوس خواهرشو بخشید و آزادش کرد!


نیکلاوس یه خانومی رو میشناخت و گاهی با هم حرف میزدن، اوایل کلاوس با نفوذ کردن به ذهن دختره مجبورش میکرد حرفاشو گوش بده و کمکش کنه

چون دختره روانشناسه

اما کم کم دیگه دست از اجبار ذهنی برداشت و سعی میکرد با خواهش کردن از دختره بخواد حرفاشو گوش کنه

کم کم با هم دوست شدنو رابطشون به عنوان دوست محکم شد.


دختره کَمیِل اسمشه، کمیل میدونست کلاوس یه خون آشام بی رحمه و باهاش بد و سرد برخورد میکرد، ولی در واقع کلاوس به کمیل علاقه مند شده بود، خیلی بیشتر از یه دوست، دوسش داشت

این داستان و رابطشون مال یکی دو قسمت نیست، شاید بیشتر از بیست قسمت این رابطه ادامه داره ولی کلاوس حتی یک‌بار هم از کمیل لب نگرفت. با این که میتونست با اجبار ذهنی و . هر کاری کنه.


توی این قسمت اتفاقات بدی برای کمیل افتاد، نیکلاوس توی شرایط وحشتناک سختی قرار داشت، توی دو راهی های وحشتناک.

با این وجود رفتو کمیل رو نجات دادو برای اولین بار اون رو عاشقانه بوس کرد.

برای اولین بار بعد از هزار سال از خودش عاطفه نشون دادو نرم شد.

تنها دختری که تونسته کلاوس، بی رحمترین خون آشام دنیا رو رام کنه کمیل بوده

برای اولین بار روی یه تخت خوابیدن. صبح وقتی نیکلاوس بیدار شد دید کمیل جون داده. معشوقه سابق کلاوس که هزار سال قبل (قبل از اینکه اصیلها توسط مادرشون که جادوگره تبدیل به اولین خون آشام ها بشن ) که سرنوشت اونها رو هزارسال از هم دور کرده کمیل رو کشت.

البته نیکلاوس نمیدونه کی کشتتش،

نشون دادن مرگ کمیل و فریاد دردآور نیکلاوس ۳۰ ثانیه ی آخر این قسمت بود.



اوریجینا تموم شد، قسمت آخرشم تموم شد.


همون طور که حدس میزدم تلخ تر از تلخ تموم شد


خانواده‌ی مایکلسون با همه‌ی ظلم‌هایی که در حق دیگران انجام داده بودن ولی همیشه یه عهدو بهش پایبند بودن

Always and Forever

همیشه و تاابد به همدیگه وفادار بودنو به قیمت جونشون هم که شده از هم حمایت میکردن. سخت ترین بلاهارو به شر همدیگه آوردن ولی به مرگ همدیگه راضی نبودن!

همین باعث میشد توی این چندهزار سال عمرشون همه‌ی دشمن‌ها رو شکست بدن.


در واقع این خونواده ۶ نفر هستن.

الایژا همون شخصیه که عهد رو بنا گذاشته بوده و به همین خاطر تمام عمرش سعی کرد این عهدو نگه داره.

نیکلاوس بی رحمترین خون آشام دنیا. با همه‌ی ظلم‌هاش به خاطر خانواده و دخترش همه کار کرد.

ربکا خواهرشون که به نوعی آرامشو توی خانواده نگه میداشت.

فْرِیا خواهر دیگه‌شون که خون آشام نیست، ولی یکی از قدرتمندترین جادوگرهاییه که از موقعی که ۷ سالش بوده توسط خاله‌ی جادوگرش طلسم شده بوده و از خانواده دور. ولی توی این چندسالی که به خانواده برگشته بوده تمام ثانیه های عمرش به حمایت از عهدشون مشغول بود. با جادو و طلسم و . مشغول دفاع کردن از خانواده در برابر دشمن هایی که چند وقت یه بار سر کلشون پیدا میشد.

فین ، بزرگترین خون آشام اصیل و برادرشون که بیشتر از همشون با خانواده مخالف بود و به عهد وفادار نبود. اما در نهایت با اینکه خانواده تموم تلاشش رو برای حمایت از فین انجام داد اون کشته شد.


ولی توی لحظات آخر عمرش معنی خانواده رو فهمید و از همشون عذرخواهی کردو از دنیا رفت.

کول، یه برادر سرکش و دیوانه و تنوع طلب، اما خب با همه ی مخالفتاش با خانواده گاهی حمایتاش جون اونها رو نجات میداد و گاهی هم به خطر مینداخت.


توی قسمتای آخر این فصل یه دشمن بزرگ نصیبشون شد.

شیطانی به اسم هالوُ

دختر کوچیک کلاوس که ۷-۸ سالش بیشتر نیست چون پتانسیل قدرتمندترین جادوگر دنیا شدن رو داره بهترین طعمه واسه شیطانه و شیطان تسخریش کرد.

قبلا گفتم خون آشام ها هیچوقت بچه دار نمیشن! متولد شدن بچه ی کلاوس نوعی معجزه بوده! به همین خاطره که این بچه اینقدر واسه خانواده مایکلسون ها با ارزشه.

راه های زیادی رو رفتن که شیطان رو از بدنش خارج کنن ولی شکست خوردن.

آخرین راه که توسط یه جادوگر که دوستشونه پیشنهاد شد این بود که عهد همیشه و تا ابد رو بشکنن.

اون جادوگر روح شیطان رو چهار قسمت کردو توی چهار اوریجینال تقسیم کرد تا تضعیف بشه.

ولی برای اینکه شیطان دوباره منسجم نشه و نتونه به اون بچه آسیب برسونه مجبور شدن برای همیشه از همدیگه جدا بشن.

خانواده ای که عهد بسته بودن همیشه و تا ابد با هم باشنو از هم مراقبت کنن حالا مجبور بودن به چهار نقطه دور از هم توی دنیا سفر کنن که شیطان درونشون نتونه به هم متصل شه.


الایژا نمیتونه عهد خودشو بشکنه. خودشم اینو میدونه

اگه یه روزی کس دیگه ای از خونوادش مشکلی واسش پیش بیاد نمیتونه تحمل کنه و .

واسه همین مخفیانه از یه جادوگر و خون آشام دیگه کمک گرفتن که به ذهنش نفوذ کننو حافظشو ‌پاک کنن.

الان الایژا حتی اگه یه روزی خانودش رو ببینه دیگه حتی اون ها رو نمیشناسه چه برسه به این که عهد همیشه و تا ابد رو به یاد داشته باشه.


خانوادشون عملا متلاشی شد.

این هم آخر این سریال.

The Original Vampires

دلم براشون میسوزه مخصوصا نیکلاوس، یه عمر بی رحمانه جنگید، از وقتی زنش دخترش رو حامله بود تغییر کرد. به خوبی روی آورد، فقط بخاطر دخترش.

حالا دیگه حق دیدن دخترش رو هم نداره. همون طور که پنج سال به خاطر خانوادش فداکاری کردو به خواب مرگ رفت باز باید فداکاری کنه و به خاطر دخترش ازش فاصله بگیره.

خیلی تلخ تموم شد


بی اندازه سریال اوریجینا رو دوس دارم، دلیلی نداره شما هم دوس داشته باشین ولی خب حالم زیاد خوب نیست دوس داشتم الکی هم که شده یه چیزی رو تایپ کنم. ترجیح دادم اینارو بنویسم


قسمت جدید اوریجینا رو دیدم

الایژا شریف‌ترین خوناشام اوریجینال حافظشو از دست داده بود تا بتونه عهدی که با خانواده بسته بوده رو فراموش کنه. تا دیگه به سمت خانواده نیاد چون اگه میومد نفرین شده بودو کل خاندانشون نابود میشد.

الایژا زندگی جدیدی شروع کرده بودو دیگه حتی عشقش به هیلی» زنی که عاشقش بودو به یاد نمیاورد. و هفت سال بود که عاشق زن دیگه ای شده بود

بخاطر ماجرایی که توی قسمتای قبل به وجود اومد کاری کرد که هیلی مجبور شد فداکاری کنه و از جون خودش بگذره و همش تقصیر الایژا بود.

اما توی این قسمت جادویی اجرا کرده بودن که لازم بود خانواده پیش هم برگردنو با هم متحد بشن تا نفرین از بین بره.

الایژا مجبور بود گذشته رو به یاد بیاره تا بتونن نفرینو از بین ببرن.

موفق شد ، حافظش برگشتو همه زنده موندن.

اما قسمت غمگینش اینجا بود که تا حد مرگ غمگین شدو گریه کرد، بخاطر زنی که عاشقش بوده و به خاطر اون مرده.

البته خوشبختانه اتفاق دیگه ای نیفتاد، چون لحظه آخر فیلم احساس کردم الان الایژا جلوی خورشید حلقشو در میاره تا آتیش بگیره ولی فیلم تموم شد

امیدوارم هیچوقت این کارو نکنه


Sina Moradi, [18.06.18]

بی اندازه توی داستان اوریجینا غرق شدم، انگار باهاشون زندگی میکنم. همونقدر که اونا غمگین میشن منم همینطور

هروقت شادن منم همینطور.

شاید بخاطر اینه که نمیدونم


مراد، ﺍﺯ ﺍﻫﺎﻟ روستایی ﺑﻪ ﺻﺤﺮﺍ ﺭﻓﺖ ﻭ در راه برگشت، به ﺷﺐ خورد و از قضا در تاریکی شب ﺣﻮﺍﻧ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺣﻤﻠﻪ ﺮﺩ. ﺲ ﺍﺯ ﺩﺭﺮ ﺳﺨﺖ ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﺑﺮ ﺣﻮﺍﻥ ﻏﺎﻟﺐ ﺷﺪ ﻭ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺸﺖ ﻭ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺟﺎ ﻪ ﻮﺳﺖ ﺣﻮﺍﻥ ﺯﺒﺎ ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﻣ‌ﺭﺳﺪ، ﺣﻮﺍﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﻭﺵ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﻭ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺁﺑﺎﺩ ﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩ. ﺲ ﺍﺯ ﻭﺭﻭﺩ ﺑﻪ روستا، ﻫﻤﺴﺎﻪ‌ﺍﺵ ﺍﺯ ﺑﺎﻻ ﺑﺎﻡ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﺪ ﻭ ﻓﺮﺎﺩ ﺯﺩ: ﺁﻫﺎ ﻣﺮﺩﻡ، مراد شیر ﺷﺎﺭ ﺮﺩﻩ!»

مراد ﺑﺎ ﺷﻨﺪﻥ ﺍﺳﻢ ﺷﺮ ﻟﺮﺯﺪ ﻭ ﻏﺶ ﺮﺩ. ﺑﺎﺭﻩ ﻧﻤ‌ﺩﺍﻧﺴﺖ ﺣﻮﺍﻧ ﻪ ﺑﺎ ﺍﻭ ﺩﺭﺮ ﺷﺪﻩ ﺷﺮ ﺑﻮﺩﻩ است. ﻭﻗﺘ به هوش آمد از او پرسیدند: برای چه از حال رفتی؟»

مراد گفت: فکر کردم حیوانی که به من حمله کرده یک سگ است!»

مراد بیچاره ﻓﺮ ﻣﺮﺩ ﻪ یک سگ به او حمله کرده است وگرنه ﻫﻤﺎﻥ ﺍﻭﻝ ﻏﺶ ﻣﺮﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺍﺣﺘﻤﺎﻝ ﺯﺎﺩ ﺧﻮﺭﺍ ﺷﺮ ﻣ‌ﺷﺪ. ﺍﺮ ﺍﺯ ﺑﺰﺭ ﺍﺳﻢ ﻣﺸﻞ ﺑﺘﺮﺳﺪ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺍﻨﻪ ﺑﺎ ﺁﻥ ﺑﺠﻨﺪ ﺍﺯ ﺎ ﺩﺭﺗﺎﻥ ﻣ‌ﺁﻭﺭﺩ.

برگرفته از @AjibJaleb


می گویند زمانی که قرار بود دادگاه لاهه برای رسیدگی به دعاوی انگلیس در ماجرای ملی شدن صنعت نفت تشکیل شود ، دکتر مصدق با هیات همراه زودتر از موقع به محل رفت . در حالی که پیشاپیش جای نشستن همه ی شرکت کنندگان تعیین شده بود ، دکتر مصدق رفت و به نمایندگی هیات ایران روی صندلی نماینده انگلستان نشست .

قبل از شروع جلسه ، یکی دو بار به دکتر مصدق گفتند که اینجا برای نماینده هیات انگلیسی در نظر گرفته شده و جای شما آن جاست، اما پیرمرد توجهی نکرد و روی همان صندلی نشست!
جلسه داشت شروع می شد و نماینده هیات انگلیس روبروی دکتر مصدق منتظر ایستاده بود تا بلکه بلند شود و روی صندلی خویش بنشیند ، اما پیرمرد اصلاً نگاهش هم نمی کرد .
جلسه شروع شد و قاضی رسیدگی کننده به مصدق رو کرد و گفت که شما جای نماینده انگلستان نشسته اید، جای شما آن جاست .
کم کم ماجرا داشت پیچیده می شد و بیخ پیدا می کرد که مصدق بالاخره به صدا در آمد و گفت : شما فکر می کنید نمی دانیم صندلی ما کجاست و صندلی نماینده هیات انگلیس کدام است ؟

نه جناب رییس ، خوب می دانیم جایمان کدام است اما علت اینکه چند دقیقه ای روی صندلی دوستان نشستم به خاطر این بود تا دوستان بدانند برجای دیگران نشستن یعنی چه ؟
او اضافه کرد که سال های سال است دولت انگلستان در سرزمین ما خیمه زده و کم کم یادشان رفته که جایشان این جا نیست و ایران سرزمین آبا و اجدادی ماست نه سرزمین آنان . سکوتی عمیق فضای دادگاه را احاطه کرده بود و دکتر مصدق بعد از پایان سخنانش کمی سکوت کرد و آرام بلند شد و به روی صندلی خویش قرار گرفت.
 با همین ابتکار و حرکت، عجیب بود که تا انتهای نشست، فضای جلسه تحت تاثیر مستقیم این رفتار پیرمرد قرار گرفته بود و در نهایت نیز انگلستان محکوم شد.

برگرفته از @ancient ️


در خیابان شمس تبریزی شهر تبریز زیارتگاهی وجود دارد که به قبر حمال معروفه.

فرد بیسوادی در تبریز زندگی می کرد و تمام عمر خود را در بازار به حمالی و بارکشی می گذراند تا از این راه رزق حلالی بدست آورد.
یک روز که مثل همیشه در کوچه پس کوچه های شلوغ بازار مشغول حمل بار بود، برای آنکه نفسی تازه کند، بارش را روی زمین می گذارد و کمر راست می کند.

صدایی توجه اش را جلب می کند؛ می بیند بچه ای روی پشت بام مشغول بازی است و مادرش مدام بچه را دعوا می کند که ورجه وورجه نکن، می افتی!
در همان لحظه بچه به لبه بام نزدیک می شود و ناغافل پایش سر می خورد و به پایین پرت می شود.

مادر جیغی می کشد و مردم خیره می مانند.
حمال پیر فریاد میزند "خدایا نگهش دار"!
کودک میان آسمان و زمین معلق می ماند، پیرمرد نزدیک می شود، به آرامی او را می گیرد و به مادرش تحویل می دهد.

جمعیتی که شاهد این واقعه بودند همه دور او جمع میشوند و هر کس از او سوالی میپرسد:
یکی می گوید تو امام زمانی، دیگری می گوید حضرت خضر است، کسانی هم می گویند جادوگری بلد است و سحر کرده.

حمال که دوباره به سختی بارش را بر دوش می گذارد،
خطاب به همه کسانی که هاج و واج مانده و هر یک به گونه ای واقعه را تفسیر می کنند،
به آرامی و خونسردی می گوید:
" خیر، من نه امام زمانم، نه حضرت خضر و نه جادوگر،
من همان حمالی هستم که پنجاه شصت سال است
در این بازار می شناسید. من کار خارق العاده ای نکردم، بلکه ماجرا این است که یک عمر هر چه خدا فرموده بود، من اطاعت کردم، یکبار من از خدا خواستم، او اجابت کرد.

اما مردم این واقعه را بر سر زبان‌ها انداختند و این حمال تا به امروز جاودانه شد و قبرش زیارتگاه مردم تبریز شد.

تو بندگی چو گدایان به شرط مزد مکن
که خواجه خود روش بنده پروری داند

برگرفته از @ancient ️


دوباره یک نفر آمد مرا به هم زد و رفت
و سرنوشت مرا با جنون رقم زد و رفت

کسی که مثل همه گفت: دوستت دارم!
درست مثل همه آمد و به هم زد و رفت

درست مثل همه بی‌مقدمه از راه-
رسید و سنگ بر آیینه‌ی دلم زد و رفت

مرا سپرد به کابوس‌ها، به هرچه محال
به لحظه‌های من این‌گونه رنگ غم زد و رفت

کسی که برکه‌ی آرامش مرا آشفت
به هستی‌ام -که نبود- آتشِ عدم زد و رفت

به چشم‌های سیاهش دچار کرد مرا
کنار رویاهایم کمی قدم زد و رفت

تمام حرف من این است: آخر این‌گونه
چگونه می‌شود از عهد عشق دم زد و.

جعفر عزیزی »

برگرفته از @AdabSar


مردی مست به خانه آمد

آنقدر مست بودکه گلدان قیمتی که زنش به آن خیلی علاقه داشت راندیدوبه گلدان خورد و گلدان شکست

پیش خودش گفت حتما زنم فردا واسه گلدون کلی دادو بیداد میکنه همونجا خوابش برد صبح که ازخواب بیدارشد یادداشتی را روی یخچال دید: "عزیزم صبحونه موردعلاقتو روی میز چیدم الانم رفتم بیرون تا برای ناهار موردعلاقت چنتا چیز بخرم دوست دارم عشقم"

مرد با تعجب از پسرش پرسید این یادداشت چیه چرا مامانت ناراحت نشده

پسر گفت دیشب که مست بودی مامان بغلت کرد بذارتت رو تخت تو عالم مستی گفتی خانم به من دست نزن من متاهلم.

”بسلامتی همچین مردایی”

بعضی از چیزا اینقدر با ارزشن که خیلی از کارهای بدو میپوشونن . .


برگرفته از @qazvin_abad


رک بگویم. از همه رنجیده‌ام 
از غریب و آشنا ترسیده‌ام

با مَرام و مَعرفت بیگانه‌اند 
من به هَر سازی که شُد رقصیده‌ام

در زمستانِ سکوتم بارها 
با نگاهِ سردِتان لرزیده‌ام.

رد پای مهربانی نیست. نیست.
من تمام کوچه‌ها را دیده‌ام 

سال‌ها از بس که خوشبین بوده‌ام 
هر کلاغی را کبوتر دیده‌ام 

وزنِ احساس شما را بارها 
با ترازوی خودم سنجیده‌ام.

بی‌خیالِ سردیِ آغوش‌ها .
من به آغوش خودم چسبیده‌ام 

من شما را بارها و بارها .
لا به لای هر دُعا بخشیده‌ام.

#فریدون_مشیری

 

برگرفته از:

‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎@JanJiyarlr


خواستم داد شوم گرچه لبم دوخته است

خودم و جدم و جد پدرم سوخته است


خواستم جیغ شوم گریه‌ی بی‌شرط شوم

خواستم از همه ی مرحله ها پرت شوم


وسط گریه ی من رقص جنوبی کردیم

کامپیوتر شدم و بازی خوبی کردیم


کسی از گوشی مشغول به من می‌خندید

آخر مرحله شد غول به من می‌خندید


دل به تغییر به تحقیر به زندان دادم

وسط تلوزیون باختم و جان دادم


یک نفر از وسط کوچه صدا کرد مرا

بازی مسخره ای بود رها کرد مرا


با خودم با همه با ترس تو مخلوط شدم / شوت بودم که به بازی بدی شوت شدم

خشم و توپیدن من در پی یاری تازه / ترس گل دادن تو در وسط دروازه

انچه میرفت و نمی رفت فرو من بودم / حافظ این همه اسرار مگو من بودم

( آفرین بر نظرلطف خطا پوشش ) بود / یکنفر آنطرف گوشی خاموشش بود


از تحمل که گذشتم به تحمل خوردم / دردم این بود که از یار خودی گل خوردم

حرفی از عقل بداندیش به یک مست زدند / باختم آخر بازی همگی دست زدند

از تو آغاز شدم تا که به پایان برسم / رفتم از کوچه که شاید به خیابان برسم

بوی زن دادم و زن داد به موی فشنم / راه رفتم که به بیراهه ی خود مطمئنم


عینک دودی ام از تو متلک می انداخت / بعد هر مرا عشق به شک می انداخت

خواندم و خواندی ام از کفر هزاران آیه / بعد بر باد شدم با موتور همسایه

حس عصیان زنی که وسط سیبم بود / حس سنگینی چاقوت که در جیبم بود

زنگ می خوردی و قلبم به صدا دوخته بود ؟/ تا کجا باز دل غمزده ای سوخته بود ؟


روحت اینجا و تن دیگری ات می لرزید / اوج لذت به تن بندری ات می لرزید

خسته از آنچه که بود و بخدا هیچ نبود / خسته از منظره ی خسته ی تهران در دود

خسته از بودن تو خسته تر از رفتن تو / خسته از (مولوی) و (شوش) به (راه آهن ) تو

خسته از بازی این پنجره ی وابسته / رفتم از شهر تو با سوت قطاری خسته


وسط گریه ی آخر وسط (تا به ابد) / تخت بودم به قطاریدن تهران - مشهد

شب تکان خورد و به ماتحت صدا خارج کرد / دستی از دست تو از رییل مرا خارج کرد

سوختم از شب لب بازی آتش با من / شوخی مسخره ی هایش با من

کز شدم کنج اتاقم وسط کمرویی / (نیچه) خواندم وسط خانه ی دانشجویی


مرده بودی و کسی در نفس مان جان داشت / مرده بودی و کسی باز بتو ایمان داشت

کشتمت تن زده در ورطه ی خون رقصیدم / پشت هر میکروفون از فرط جنون رقصیدم

بال دادیم که بر سیخ کبابش کردند / شعر خواندیم اگر فحش حسابش کردند

دکتر مرده که پای شب بیمار بماند / (هرکه این کار ندانست در انکار بماند)


فحش دادند و دلم خون شد و عمری خون خورد / تلخ گفتند و کسی با خود تو زیتون خورد

شب من وصل شد از گریه به شبهای شما / شب قسم خورد به زیتون و به لبهای شما

شب قرص از وسط تیغ شب دار زدن / شب تا صبح کنار تلفن زار زدن

شب سنگینی یک خواب کنار تختم / لمس لبخند تو در طول شب بدبختم


شب دیوار و شب مشت شب هرجایی / شب آغوش کسی در وسط تنهایی

شب پرواز شما از قفس خانگی ام / شب دیوانگی ام در شب دیوانگی ام

پاره شد خشتک من روی کتاب دینی / ( تو مگر بر لب آبی به هوس بنشینی )

خام بودم که مرا سوختی از بس پختم / پاره شد پیرهنم دیدم و دیدی م


فحش دادم بتو از عقل نه از بدمستی / مست کردم به فراموشی ( بار هستی )

از گذشته شب تو تا به هنوزم آمد / مست کردم که نفهمم چه به روزم آمد

وسط آینه دیدی و ندیدم خود را / در شب یخ زده سیگار کشیدم خود را

به خودم زنگ زدم توی شبی پاییزی / دود سیگار شدم تا که نبینم چیزی


درد بودیم اگر درد شناسی کردیم / کافه رفتیم ولی بحث ی کردیم

گریه کردیم به همراهی هر زندانی / فحش دادیم به آقای شب طولانی

گریه کردیم ولی زیر پتویی ساکت / فحش دادیم به اخبار تو در اینترنت

عشق آزادی تو بود و نبودی پیشم / ( من که بدنام جهانم چه صلاح اندیشم ؟)


سرد بود آن شب و چندی ست که شبها سردند / ما که کردیم دعا تا که چه با ما کردند

صبح خورشید زد و شب که به پایان نرسید / بتو پیغام من از داخل زندان نرسید

گریه کردم به امیدی که ندارم در باد / ( آه کز چاه برون امد و در دام افتاد )

خنده ام مثل همه چیزم و دنیا الکی ست / اول و آخر این قصه ی پر غصه یکی ست


از دروغی که نگفتیم و بما میشد راست / ( کس ندانست که منزلگه مقصود کجاست )

خسته از هرچه نبوده ست که حتما بوده / خسته از خستگی این شب خواب آلوده

می نشینم وسط گریه ی تهران در دود / می نشینم جلوی عی خواب آلود

گم شده در وسط اینهمه میدان شلوغ / بغض من می ترکد در شب تو با هر بوق


به کسی در وسط آینه ها سنگ زدن / به زنی منتظر هیچ کست زنگ زدن

به زنی با لب خشکیده و چشمی قرمز / به زنی گریه کنان روی کتاب (حافظ )

به زنی سرد شده در دل تابستانت / به زنی رقص کنان در وسط بارانت

به زنی خسته از این آمدن و رفتن ها / به زنی بیشتر از بیشتر از تو تنها


(( سید مهدی ))


کپی از

ڋخترآبلالویی در

شبکه اجتماعی کافه


فقط یک بار حس کردم یک نفر درکم کرد .
تازه با ربه‌کا بهم زده بودم و حالم خیلی بد بود
توی کافه نشسته بودم که دختر پیشخدمت به من گفت چقدر بهم ریخته‌ام .
ماجرای دعوای با ربه‌کا و جدا شدنمان را برایش تعریف کردم .
و او در جواب به من نگفت همه درد دارند
نگفت باید شرمنده باشم که چنین چیزی اذیتم می کند
نگفت جنبه ی مثبت زندگی را ببین، نگفت که تقصیر خودم است
بحث مار ، نقاش فلج سر کوچه آگوستین را پیش نکشید

فقط چهره اش را در هم کشید و گفت آخ. »
همین
انگار خوب می فهمید که همین درد ساده و پیش پا افتاده ، چقدر دارد آزارم می دهد
تنها باری که حس کردم کسی درکم کرد، همان یک بار بود .
همان یک بار

ژاک پریم / شب بخیر آقای رئیس جمهور »

برگرفته از jomelat_Nab


ی در اتوبوس نشسته بود که یک نفر که کمی بوی الکل میداد سوار شد و کنار او نشست مرد مست رومه ای باز کرد و مشغول خواندن شد و بعد از مدتی از پرسید: حاج آقا روماتیسم از چی ایجاد میشه؟

هم موعظه را شروع کرد و گفت: روماتیسم حاصل مستی و بی بند و باری و روابط نامشروع،حرام خواری،خبث اندیشه،چشم هیز،وگناهان کبیره بسیاری است 

مرد با حالت منفعل دوباره سرش گرم رومه ی خودش شد.

از او پرسید چند وقت است رماتیسم داری؟ 
مرد گفت من روماتیسم ندارم،اینجا نوشته است امام جمعه شهر دچار روماتیسم حاد شده است

برگرفته از
@qazvin_abad


از چپو کردنِ این خانه خجالت نکشید
از منِ ساکن ویرانه خجالت نکشید

مملکت را بفروشید به روسیه و چین
اصلا از مردمِ بی خانه خجالت نکشید

مرد و زن را به فروشِ بدن انداخته اید
از فروشِ تنِ ریحانه خجالت نکشید

خرج نوسازیِ لبنان و یمن را بدهید
از مریوان و بم و بانه خجالت نکشید

خاکمان را اگر از بابِ وِتو کردن ها
باج دادید به بیگانه،خجالت نکشید

صد برابر شده اجناس،کما فی السابق
موقع دادن یارانه خجالت نکشید

نامِ ما را بگذارید نفوذی،خس و خاک
مثل آن مردک دیوانه خجالت نکشید

ضربه ای مانده که بر پیکر مردم نزدید؟
خب اگر هست،صمیمانه خجالت نکشید

 

برگرفته از
@Ancient_fact  ️


پس از رسیدن یک تماس تلفنی برای یک عمل جراحی اورژانسی، پزشک با عجله راهی بیمارستان شد , او پس از اینکه جواب تلفن را داد، بلافاصله لباسهایش را عوض کرد و مستقیم وارد بخش جراحی شد.
او پدر پسر را دید که در راهرو می رفت و می آمد و منتظر دکتر بود. به محض دیدن دکتر، پدر داد زد: چرا اینقدر طول کشید تا بیایی؟ مگر نمیدانی زندگی پسر من در خطر است؟ مگر تو احساس مسئولیت نداری؟
پزشک لبخندی زد و گفت: "متأسفم، من در بیمارستان نبودم و پس از دریافت تماس تلفنی، هرچه سریعتر خودم را رساندم , و اکنون، امیدوارم شما آرام باشید تا من بتوانم کارم را انجام دهم ,
پدر با عصبانیت گفت: "آرام باشم؟! اگر پسر خودت همین حالا توی همین اتاق بود آیا تو می توانستی آرام بگیری؟ اگر پسر خودت همین حالا میمرد چکار میکردی؟"

پزشک دوباره لبخندی زد و پاسخ داد: "من جوابی را که در کتاب مقدس گفته شده میگویم" از خاک آمده ایم و به خاک باز می گردیم ,,, شفادهنده یکی از اسمهای خداوند است ,,, پزشک نمیتواند عمر را افزایش دهد ,,, برو و برای پسرت از خدا شفاعت بخواه ,,, ما بهترین کارمان را انجام می دهیم به لطف و منت خدا "
پدر زمزمه کرد: (نصیحت کردن دیگران وقتی خودمان در شرایط آنان نیستیم آسان است ),,,
عمل جراحی چند ساعت طول کشید و بعد پزشک از اتاق عمل با خوشحالی بیرون آمد ,,, خدا را شکر! پسر شما نجات پیدا کرد ,,,
و بدون اینکه منتظر جواب پدر شود، با عجله و در حالیکه بیمارستان را ترک می کرد گفت : اگر شما سؤالی دارید، از پرستار بپرسید ,,,
پدر با دیدن پرستاری که چند لحظه پس از ترک پزشک دید گفت: "چرا او اینقدر متکبر است؟ نمی توانست چند دقیقه صبر کند تا من در مورد وضعیت پسرم ازش سؤال کنم؟
پرستار درحالیکه اشک از چشمانش جاری بود پاسخ داد : پسرش دیروز در یک حادثه ی رانندگی مرد ,,, وقتی ما با او برای عمل جراحی پسر تو تماس گرفتیم، او در مراسم تدفین بود ,,, و اکنون که او جان پسر تو را نجات داد ,,, او با عجله اینجا را ترک کرد تا مراسم خاکسپاری پسرش را به اتمام برساند."

هرگز کسی را قضاوت نکنید چون شما هرگز نمیدانید زندگی آنان چگونه است و چه بر آنان میگذرد یا آنان در چه شرایطی هستند

برگرفته از @Ajibjaleb_tn


بچه که بودم عاشق سیب بودم. هر چی می خوردم سیر نمی شدم. یادمه یه شب توو مهمونی مشغول بازی بودم که چشمم افتاد به آخرین سیب توی ظرف میوه. تا اومدم بِرَم بَرِش دارم یکی دیگه از مهمونا برش داشت! منم اصلا به روی خودم نیاوردم!

 

چندوقت پیش دلم می خواست کنسرت خواننده ی مورد علاقه مو برم. وقتی رفتم توو سایت فقط یه جای خالی مونده بود. تا اومدم رزروش کنم یکی پیش دستی کرد. منم اصلا به روی خودم نیاوردم!


حالا اگه می بینی من عجله دارم، اگه می بینی من هولم، اگه می بینی دارم یه جاهایی رو تند میرم تعجب نکن! آخه تو همون آخرین سیبی توو سینی! همون آخرین پیک توو شیشه ی ودکا! همون آخرین بلیط کنسرت! می ترسم باز سر بزنگاه باز یکی سر برسه و آخرین سیب رو برداره! یکی برسه و آخرین پیک رو بره بالا! یکی برسه و آخرین بلیط رو رزرو کنه!


می ترسم اصلا به روی خودم نیارم!
خیلی میترسم.!


ﺭﻭﺯ ﺁﻳﺪ ﻪ ﺩﻟــﻢ ﻫــﻴ ﺗﻤﻨﺎ ﻧﻨﺪ

ﺩﻳﺪﻩ ﺍﻡ ﻏﻨﻪ ﺑﻪ ﺩﻳﺪﺍﺭ ﺴ ﻭﺍ ﻧﻨﺪ


ﻳـﺎﺩ ﺁﻏـــﻮﺵ ــﺴ ﺳﻴﻨﻪ ﺁﺭﺍﻡ ﻣـﺮﺍ

ﻣﻮﺝ ﺧــﻴﺰ ﻫﻮﺱ ﺍﻳﻦ ﺩﻝ ﺷﻴﺪﺍ ﻧﻨﺪ


ﺩﻳﺪﻩ ﺁﻥ ﻮﻧﻪ ﻓﺮﻭ ﺑﺴﺘﻪ ﺑﻤﺎﻧﺪ ﻪ ﺍﺮ

ﺻﺪ ــﻤﻦ ﻻﻟﻪ ﺩﻣﺪ ﻧﻴﻢ ﺗﻤﺎﺷﺎ ﻧﻨﺪ


ﻟﻴ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻪ ﺳﺮﻣـﺴﺖ ﻣ زﻧﺪﻴﻢ

ﺩﻟــﻢ ﺍﺯ ﻋــﺸﻖ ﻧـﻴﺎﺳﺎﻳﺪ ﻭ ﺮﻭﺍ ﻧند


ﺍﺯ ﻟــﺪ ﻮﺏ ﻫﻮﺱ ﻴﺮ ﺗـﻘﻮﺍ ﻧﺮﻫﺪ

ﺗﺎ ﻣــﺮﺍ ﺍﻳﻦ ﺩﻝ ﺳـﻮﺩﺍ ﺯﺩﻩ ﺭﺳﻮﺍ ﻧﻨﺪ


#سیمین_بهبهانی



برگرفته از @jomelat_Nab

خواستم داد شوم گرچه لبم دوخته است

خودم و جدم و جد پدرم سوخته است

 

خواستم جیغ شوم گریه‌ی بی‌شرط شوم

خواستم از همه ی مرحله ها پرت شوم

 

وسط گریه ی من رقص جنوبی کردیم

کامپیوتر شدم و بازی خوبی کردیم

 

کسی از گوشی مشغول به من می‌خندید

آخر مرحله شد غول به من می‌خندید

 

دل به تغییر به تحقیر به زندان دادم

وسط تلوزیون باختم و جان دادم

 

یک نفر از وسط کوچه صدا کرد مرا

بازی مسخره ای بود رها کرد مرا

ادامه مطلب


"عیدی امسال کارمندان دولت، هشت میلیون و چهارصد و هفتاد و پنج هزار ریال تمام است"


گویند:

به فرمان شاه عباس، کاروانسراها ساختند. تعدادشان چون به 999 رسید دستور به توقف داد.

گفتند: قبله عالم به سلامت باد! رخصت بفرمایید تا هزار دستگاه تکمیل شود.

گفت: خیر! کافیست؛ حکمتی در آنست که شما قادر به درکش نیستید!

لفظ "هزار" زود گفته میشود و تمام میگردد و لیکن گفتن عبارت "نهصد و نود و نه کاروانسرا" خود ابهتی شاهانه دارد.


برگرفته از @ancient


تقریبا از شنبه دسترسی به اینترنت بین المللی قطع بوده و فقط رسما اینترنت مسخره ملی یا به عبارتی همون اینترانت رو داشتیم.

من به عنوان یک برنامه نویس با 13 سال تجربه ی برنامه نویسی، شخصی که نه تنها شغل و درامدم از اینترنته بلکه تنها سرگرمیمم هست چندین روزه از دسترسی بهش محرومم. نه به سایتم و نه به کافه (شبکه اجتماعی یی که موسس و برنامه نویسش منم! ) دسترسی ندارم و حتی نمیدونم الان در چه وضعیتیه!

از خدا نمیترسین؟ خدا لعنت کنه باعث و بانی این محدودیت رو

یعنی واقعا بستن تلگرام شما رو به هدفتون نرسوند؟ حالا نوبت بستن کل اینترنت شد؟ دفعه بعد چی؟ کر کردن گوش ها و کوری چشمها؟

1400 سال پیش یزیدیان از زنده بودن قلب ها میترسیدند، آب را قطع کردند. امروز از زنده بودن مغزها .


در همدان، کسى مى‌خواست زیرزمین خانه‌اش را تعمیر کند.
در حین تعمیر، به لانه مارى برخورد که چند بچه مار در آن بود. آنها را برداشت و در کیسه‌اى ریخت و در بیابان انداخت.
وقتى مادر مارها به لانه برگشت و بچه‌هایش را ندید، فهمید که صاحبخانه بلایى سر آنها آورده است؛ به همین دلیل کینه او را برداشت.
مار براى انتقام، تمام زهر خود را در کوزه ماستى که در زیرزمین بود، ریخت.
از آن طرف، مرد، از کار خود پشیمان شد و همان روز مارها را به لانه‌شان بازگرداند. وقتى مار مادر، بچه‌هاى خود را صحیح و سالم دید، به دور کوزه ماست پیچید و آن قدر آن را فشار داد که کوزه شکست و ماست‌ها بر زمین ریخت.
شدت زهر چنان بود که فرش کف خانه را سوراخ کرد.
این کینه مار است، امّا همین مار، وقتى محبّت دید، کار بد خود را جبران کرد، امّا بعضى انسان‌ها آن قدر کینه دارند که هر چه محبّت ببینند، ذرّه‌اى از کینه‌شان کم نمى‌شود.


منبع:

@jomelat_Nab


قیمتِ سیگار؛ حالم را گرفت
داغیِ سشوار؛ حالم را گرفت

تنگیِ تیشرت؛ قلبم را شکست
چسبیِ شلوار؛ حالم را گرفت

جنگ، بی آبی، تورّم، قطع برق
مجریِ اخبار حالم را گرفت

فکر می‌کردم که خیلی خوشگلم!!
دیدن گار » حالم را گرفت

آدمِ بی کار؛ وقتم را ربود
آدمِ پرکار حالم را گرفت

گرچه بابا داد پولش را ولی
قیمتِ تالار حالم را گرفت

هی خدا بخشید جرمم را ولی
وقتِ استغفار حالم را گرفت!

زیر میزی، نرخِ دارو، آمبولانس
غصه‌ی بیمار حالم را گرفت

گُل مرتّب کرد احوالِ مرا
در کنارش خار حالم را گرفت

بارِ دیگر داخلِ سیما جومونگ »
می‌شود تکرار، حالم را گرفت

مطمئن بودم که خیییلی شاعرم!
خواندنِ عطار حالم را گرفت


سالها پیش مدتی را در جایی بیابان گونه به سر بردم. عزیزی چهار دیواری خود را در آن بیابان در اختیار من قرار داد؛ یک محوطه بزرگ با یک سرپناه و یک سگ. سگ پیر و قوی هیکلی که برای بودن در آن محیط خلوت و ناامن دوست مناسبی به نظر می رسید. ما مدتی با هم بودیم و من بخشی از غذای خود را با او سهیم می شدم و او مرا از ان شب محافظت می کرد. تا روزی که آن سگ بیمار شد.

به دلیل نامعلومی بدن او زخم بزرگی برداشت و هر روز عود کرد تا کرم برداشت. دامپزشک، درمان او را بی اثر دانست و گفت که نگه داری او بسیار خطرناک است و باید کشته شود. صاحب سگ نتوانست این کار را بکند. از من خواست که او را از ملک بیرون کنم تا خود در بیابان بمیرد. من او را بیرون کردم. ابتدا مقاومت می کرد ولی وقتی دید مصر هستم رفت و هیچ نشانی از خود باقی نگذاشت. 

هرگز او را ندیدم. تا اینکه روزی برگشت. از سوراخی مخفی وارد شده بود که راه اختصاصی او بود. بدون آن زخم وحشتناک. او زنده مانده بود و برخلاف همه قواعد علمی هیچ اثری از آن زخم باقی نمانده بود. نمی دانم چه کار کرده بود و یا غذا از کجا تهیه کرده بود. اما فهمیده بود که چرا باید آنجا را ترک می کرده و اکنون که دیگر بیمار و خطرناک نبود بازگشته بود.

در آن نزدیکی چهاردیواری دیگری بود که نگهبانی داشت و چند روز بعد از بازگشت سگ، آن نگهبان را ملاقات کردم و او چیزی به من گفت که تا عمق وجودم را لرزاند. او گفت که سگ در آن اوقاتی که بیرون شده بود هر شب می آمده پشت در و تا صبح نگهبانی می داده و صبح پیش از اینکه کسی متوجه حضورش بشود از آنجا می رفته. هرشب.!

من نتوانستم از سکوت آن بیابان چیزی بیاموزم اما عشق و قدرشناسی آن سگ و بیکرانگی قلبش، مرا در خود خرد کرد و فروریخت. او همیشه از اساتید من خواهد بود.

برگرفته از

@AjibJaleb


میگویند وقتی رضا شاه تصمیم گرفت بانک ملّی را تأسیس کند برای بازاری های تهران و اطراف پیغام فرستاد که از بانک ملّی اوراق قرضه بخرند. هیچکدام از تجّار بازار حاضر به این کار نشد. وقتی خبر به خانم فخرالدّوله، مالک بسیار ثروتمند، خواهر مظفّر الدین شاه و مادرمرحوم دکتر امینی رسید به رضاشاه پیغام فرستاد که مگر من مرده ام که می خواهی از بازاریان پول قرض کنی ؟ من حاضرم در بانک ملّی سرمایه گذاری کنم. و به این ترتیب بانک ملّی با پول خانم فخرالدّوله تأسیس شد

یکی از قوانینی که در زمان رضا شاه تصویب شد قانون روزهای تعطیلی مغازه ها و ادارات بود. به این ترتیب هر کس به خواست خود و بدون دلیل موجّهی نمی توانست مغازه اش را ببندد. روزی رضاشاه با اتوموبیلش از خیابانی می گذشت که متوجّه شد مغازه ای بسته است. ناراحت شد و دستور داد که صاحب آن مغازه را پیدا کنند و نزد او بیاورند. کاشف به عمل آمد که صاحب مغازه یک عرق فروش ارمنی است. آن مرد را نزد رضاشاه آوردند. شاه پرسید: پدر سوخته چرا مغازه ات را بسته ای؟ مرد ارمنی جواب داد قربانت گردم،امروز روز قتل(شهادت)حضرت مسلم بن عقیل است و من فکر کردم صلاح نیست دراین روز عرق بفروشم. رضاشاه دستور تحقیق داد و دیدند که حقّ با عرق فروش ارمنی است. آنوقت رضا شاه عرق فروش را مرخص کرد و رو به همراهانش کرد و گفت:
در این مملکت یک مرد واقعی داریم, آنهم خانم فخر الدوله است و یک مسلمان واقعی داریم آنهم قاراپط ارمنی است.!!!

سالهای سال بعد شاعره بزرگ ایران خانم پروین اعتصامی در وصف این ماجرا این چنین سرود:

واعظی پرسید از فرزند خویش
هیچ میدانی مسلمانی به چیست؟ 
صدق و بی آزاری و خدمت به خلق
هم عبادت، هم کلید زندگیست 
گفت: "زین معیار اندر شهر ما،
یک مسلمان هست آن هم ارمنیست"


سلام دوستان

اینترنت و جستجوگر ملی، ایرانی، داخلی!
مدتیه این اصطلاح ها رو زیاد میشنویم. اما اینها به چه معنا هستند؟ اصلا خوبن یا بد؟

اگه میخواین در مورد اینها اطلاعات کسب کنین پیشنهاد میکنم حتما این مطلب رو از سایت

سامینتک مطالعه کنید:

https://samiantec.ir/جستجوگرهای-ایرانی-و-اینترنت-ملی/


آقاجون که مرد، عزیز سینی شوید رو میذاشت رو ایوون جلوش و پاشو دراز میکرد و سرگرم تمیز کردنش میشد.

اخماش میرفت تو هم.
چندبار صداش میزدی حواسش بهت نبود!
با خودش حرف میزد، متوجه نمیشد اومدی! متوجه نمیشد رفتی.

وقتی میپرسیدی عزیز چی شده؟
میگفت: هیچی .
عزیز تو باغ هم که بود تو فکر بود،
دست و دلش به کار نبود.
دیگه ایوون رو جارو نمیکشید.
دیگه موهاش رو رنگ نمیذاشت.
دست و پاهاش حنایی نبود.
تو غذا هاش مو پیدا میشد.
امروز که عزیز مرده بود و کنار آقاجون خاکش کردیم ، خیره بودم به قبرش
یک دفعه داداش پرسید : چیه؟ تو فکری؟
گفتم: آره، دارم به این فکر میکنم که عزیزو آوردیم پیش هیچی دفن کردیم.

حامد رجب پور
برگرفته از

کاف


گناهان پدر

این آهنگ رو خیلی دوست دارم و گفتم شعرش رو اینجا بنویسم تا هیچوقت اون رو فراموش نکنم.

متن اون انگلیسیه اما اگه دوس دارین میتونین به کمک وب سرویس ایرانی ترگمان به حد قابل قبولی اون رو به فارسی ترجمه کنید و شما هم ازش لذت ببرید.

عنوان: گناهان پدر - Sins of the father

( Music in Metal Gear Solid V )

خواننده:

Donna Burke

شاعر: Ludvig Forssell

 

 

Blind, in the deepest night
Reaching out, grasping for a fleeting memory
All the thoughts keep piercing this broken mind
I fall, but I'm still standing motionless.

Far, in the distance
There is light, a light that burns these scars of old
All this pain reminds me of what I am
I'll live, I'll become all I need to be

Words that kill
Would you speak them to me?
With your breath so still, it makes me believe
In the Father's sins
Let me suffer now and never die
I'm alive

Pride feeds their blackened hearts
And the thirst must be quenched to fuel hypocrisy
Cleansing flames is the only way to repent
Renounce what made you

Words that kill
Would you speak them to me?
With your breath so still
It makes me believe

The Sins never die
Can't wash this blood off of our hands
Let the world fear us all
It's just means to an end
Our salvation lies in the Father's sins
Beyond the truth, let me suffer now!
In my heart I just know
That there's no way to light up the dark
In his eyes


یه روز ملانصرالدین و دوستش دوتا خر میخرن.
دوست ملا میگه: چه طوری بفهمیم کدوم ماله منه کدوم ماله تو؟


ملا میگه خوب من یه گوش خرم رو میبرم اونی که یه گوش داره مال من اونی هم که دو گوش داره مال تو.!
فرداش میبینن خر ملا گوش اون یکی خره رو از سر حسادت خورده!!!
دوست ملا میگه :حالا چیکار کنیم ملا میگه: من جفت گوش خرمو میبرم!!!
فرداش میبینن بازم قضیه دیروزیه.
دوست ملا میگه :حالا چیکار کنیم ملا میگه: من دم خرمو میبرم!
فرداش بازم قضیه دیروزی میشه

دوست ملا با عصبانیت میگه: حالا چیکار کنیم ملانصرالدین هم میگه:عیبی نداره خب حالا خر سفیده مال تو خر سیاه مال من


ﻣﺮﺩ ﺩﺭ ﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﺗﻮﺯﻊ ﻮﺷﺖ ﺎﺭ ﻣ‌ﺮﺩ. ﺭﻭﺯ که به تنهایی ﺑﺮﺍ ﺳﺮﺸ ﺑﻪ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﺭفته بود در ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﺑﺴﺘﻪ ﺷﺪ ﻭ او ﺩﺭ ﺩﺍﺧﻞ سردخانه گیر افتاد. آخر وقت کاری بود. ﺑﺎ ﺍﻨﻪ ﺍﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﺟﻎ ﺩﺍﺩ ﺮﺩ ﺗﺎ ﺑﻠﻪ ﺴ ﺻﺪﺍﺶ ﺭﺍ ﺑﺸﻨﻮﺩ ﻭ ﻧﺠﺎﺗﺶ ﺑﺪﻫﺪ ﻭﻟ ﻫ ﺲ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺮ ﺍﻓﺘﺎﺩﻧﺶ ﺩﺭ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﻧﺸﺪ. ﺑﻌﺪ ﺍﺯ 5 ﺳﺎﻋﺖ، ﻣﺮﺩ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﻣﺮ ﺑﻮﺩ ﻪ ﻧﻬﺒﺎﻥ ﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﺩﺭ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﺮﺩﻩ ﻭ ﻣﺮﺩ ﺭﺍ ﻧﺠﺎﺕ ﺩﺍﺩ. ﺍﻭ ﺍﺯ ﻧﻬﺒﺎﻥ ﺮﺳﺪ ﻪ ﻄﻮﺭﺷﺪ ﻪ ﺑﻪ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﺳﺮ ﺯﻧﺪﻧﺪ. ﻧﻬﺒﺎﻥ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ: ﻣﻦ 35 ﺳﺎﻝ ﺍﺳﺖ ﺩﺭ ﺍﻦ ﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﺎﺭ ﻣﻨﻢ ﻭ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﻫﺰﺍﺭﺍﻥ ﺎﺭﺮ ﺑﻪ ﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﻣ‌ﺁﻨﺪ ﻭ ﻣ‌ﺭﻭﻧﺪ. ﻭﻟ ﺗﻮ ﺍﺯ ﻣﻌﺪﻭﺩ ﺎﺭﺮﻫﺎ ﻫﺴﺘ ﻪ ﻣﻮﻗﻊ ﻭﺭﻭﺩ ﺑﻪ ﻣﺎ ﺳﻼﻡ ﻭ ﺍﺣﻮﺍﻟﺮﺳ ﻣﻨ ﻭ ﻣﻮﻗﻊ ﺧﺮﻭﺝ ﺍﺯ ﻣﺎ ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻈ ﻣﻨ و ﺑﻌﺪ ﺧﺎﺭﺝ ﻣﺷﻮ. ﺧﻠ ﺍﺯ ﺎﺭﺮﻫﺎ ﺑﺎ ﻣﺎ ﻃﻮﺭ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﻣ‌ﻨﻨﺪ ﻪ ﺍﻧﺎﺭ ﻧﺴﺘﻢ. ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻫﻢ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﺭﻭﺯﻫﺎ ﻗﺒﻞ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺳﻼﻡ ﺮﺩ ﻭﻟ ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻈ ﺮﺩﻥ تو ﺭﺍ ﻧﺸﻨﺪﻡ. برای همین ﺗﺼﻤﻢ ﺮﻓﺘﻢ ﺑﺮﺍ ﺎﻓﺘﻦ ﺗﻮ ﺑﻪ ﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﺳﺮ ﺑﺰﻧﻢ. ﻣﻦ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺍﺣﻮﺍﻟﺮﺳ ﻫﺮ ﺭﻭﺯﻩ ﺗﻮ ﻫﺴﺘﻢ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺍﻨﻪ ﺍﺯ ﻧﻈﺮ ﺗﻮ ﻣﻦ ﻫﻢ ﺴ ﻫﺴﺘﻢ ﻭ ﻭﺟﻮﺩ ﺩﺍﺭﻡ.»
ﻣﺘﻮﺍﺿﻊ ﺑﺎﺷﻢ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻓﺮﺍﺩ ﺮﺍﻣﻮﻧﻤﺎﻥ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﺑﺬﺍﺭﻢ ﻭ ﺩﻭﺳﺘﺸﺎﻥ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻢ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺍﻨﻪ ﺯﻧﺪ ﺧﻠ ﻮﺗﺎﻩ ﺍﺳﺖ. ﺳﻌ ﻨﻢ ﺗأﺛﺮ ﻣﺜﺒﺘ ﺩﺭ ﺯﻧﺪ ﺍﻃﺮﺍﻓﺎﻧﻤﺎﻥ ﻣﺨﺼﻮﺻﺎً ﺍﻓﺮﺍﺩ ﻪ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﻣﺑﻨﻢ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻢ.

برگرفته از
@AjibJaleb_tn


سخنرانی تکان دهنده و شنیدنی دختری که در ۱۴ سالگی از کره شمالی گریخت و قطعا شنیدن این افشاگری ها نفس شما را در سینه حبس می کند!

این دختر هم اکنون در آمریکا به سر می برد و با بیان خاطرات فرار خود از کره شمالی و چگونه زندگی کردن در آن کشور، اشک از چشمان تمام آمریکایی های حاضر جاری کرد!

کره شمالی انگار یک سیاره دیگر است، در آنجا عشق فقط یک مفهوم دارد و آن هم دوست داشتن رهبر کیم است! مردم کره شمالی باور دارند که رهبرشان خدای مطلق قادر است که حتی می تواند افکار ملت را بخواند! ما در کره شمالی حتی از فکر کردن هم می ترسیدیم!

تا انتها ببینید! کلیپ در ادامه مطلب.

ادامه مطلب


مردی داخل بقالی محله شد ، و از بقال پرسید که قیمت موزها چقدر است ؟
بقال گفت : شش هزار تومان و سیب هشت هزار تومان .
در این لحظه زنی وارد مغازه شد که بقال او را می شناخت ، و اونیز  در همان منطقه ست داشت  . 
زن نیز قیمت موز و سیبها را پرسید و مرد جواب داد  : 
موز کیلویی دو هزار تومان و سیب  سه هزار تومان
زن گفت : الحمدلله 
و میوه ها را خواست مرد که هنوز آنجا بود از کار بقال تعجب کرد وخشمگینانه نگاهی به بقال انداخت و خواست با او درگیر شود که جریان چیست . که مرد بقال چشمکی به او زد تا دست نگه دارد و صبر کند تا زن از آنجا برود

بقال میوه ها را به زن داد و زن باخوشحالی گفت الحمدلله بچه هایم میوه خواهند خورد و از آنجا رفت ، هردو مرد شنیدند که چگونه آن زن خدا را شکر می کرد
مرد بقال روبه مرد مشتری کرد و گفت : به خدا قسم من تو را گول نمی زنم بلکه این زن چهار تا یتیم دارد ، و از هیچ کس کمکی دریافت نمی کند ، و هرگاه می گویم میوه یا هرچه می خواهد مجانی ببرد ناراحت می شود ، اما من دوست دارم به او کمکی کرده باشم و اجری ببرم برای همین قیمت میوه ها را ارزان می گویم من با خداوند معامله می کنم و باید رضایت او را جلب کنم . این زن هر هفته یک بار به اینجا می آید به الله قسم و باز به الله قسم هربار که این زن ازمن خرید می کند من آن روز چندین برابر روزهای دیگر سود می برم در حالیکه نمی دانم چگونه چنین می شود و این پولها چگونه به من می رسد . 
وقتی بقال چنین گفت ، اشک از چشمان مرد مشتری سرازیر شد و پیشانی بقال را به خاطر کار زیبایش بوسید .
هرگونه که قرض دهی همانگونه پس می گیری 
نه اینکه فقط برای پس گرفتن آن بلکه بخاطر رضای الله چرا که روزی خواهد آمد که همه فقیر و درمانده دربرابر الله می ایستند و صدقه دهنده پاداش خود را خواهد گرفت

لذت برآورده نمودن حاجات دیگران را کسی نمی داند مگر آنکه آن را برطرف نموده باشد

پیامبر مهربانی باشیم

 

برگرفته از
@AjibJaleb_tn


میگویند که دو برادر بودند پس از مرگ پدر یکی جای پدر به زرگری نشسته دیگری تا از وسوسه نفس شیطانی به دور ماند از مردم کناره گرفته و غار نشین گردید.
روزی قافله ای از جلو غار گذشته و چون به شهر برادر میرفتند، برادر غارنشین غربالی پر از آب کرده به قافله سالار میدهد تا در شهر به برادرش برساند.
منظورش این بود که از ریاضت و دوری از خلایق به این مقام رسیده که غربال سوراخ سوراخ را پر از آب میتواند کرد بی آنکه بریزد.
چون قافله سالار به شهر و بازار محل کسب برادر میرسد و امانتی را می دهد، برادر آن را نخ بسته و از سقف دکان آویزان میکند و در عوض گلوله آتشی از کوره در آورده میان پنبه گذاشته و به قافله سالار میدهد تا آن را در جواب به برادرش بدهد.
چون برادر غار نشین برادر کاسب خود را کمتر از خود نمی بیند عزم دیدارش کرده و به شهر و دکان وی میرود.
در گوشه دکان چشم به برادر داشت و دید که برادر زرگرش بازوبندی از طلا را روی بازوی زنی امتحان میکند،‌ دیدن این منظره همان و دگرگون شدن حالت نفسانی همان و در همین لحظه آبی که در غربال بود از سوراخ غربال رد شده و از سقف دکان به زمین میریزد.
چون زرگر این را می بیند میگوید:
ای برادر اگر به دکان نشستی و هنگام کسب و کار و دیدن ن و لمس آنان آب از غربالت نریخت زاهد میباشی، وگرنه دور از اجتماع و عدم دسترس همه زاهد هستند.

و شعری از استاد سخن سعدی

شنیدم زاهدی در کوهساری
قناعت کرده از مردم به غاری
بدو گفتم چرا در شهر نائی
که از آزار غربت وا رهائی
بگفت آنجا پریرویان نغزند
چو گِل بسیار شد پیلان بلغزند

 

برگرفته از

@ancient


دلشکسته

در برکه‌ی خاموش دلم‌ ماه ندارم
جز ترک تو ای عشق دگر راه ندارم

انگار همه سوی دلم سنگ پراندَند.
انگار دگر راهی به جز چاه ندارم

دیوانه مَخوانید منِ سَر به هوا را .
من توشه‌ای جز این سرِ گمراه ندارم

دیروز دلم خرمنی از عشق تو را داشت 
امروز به غیر از تَلی از کاه ندارم

هر کس به طریقی به دلم سنگ جفا زَد
در سینه‌ی خود جز غم جانکاه ندارم

#آشتیانی
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌برگرفته از

@JanJiyarlr


مدیر حراست ما نظر لطفی به من داره. بهم گفت:" فلانی یک جوان خوب سراغ نداری ؟ میخواهیم یکنفر رو استخدام کنیم"

بهش گفتم :"  یک جوان خوب و امین  می شناسم. خیلی خوش اخلاق و سلامت است. انسان معتقدی است ولی با همه فکری میسازد و خیلی به مردم سخت نمیگیرد. اما به ظاهرش خیلی میرسد. موهایش را بلند میگذارد و روغن میزند و تقریبا نیمی از درآمدش را صرف عطر میکند. و البته دو نفر از عموهایش از معاندین اسلام هستند"

خندید و گفت:" بابا این که میگی وضعش خیلی خرابه. اصلا با ما و شرایطمون سازگار نیست. اینجا همه بچه هیئتی و مسلمون و انقلابی هستند. اصلا نمیشه  نزدیک اداره ما هم بیاد"

بهش گفتم :" اینهایی که من گفتم مشخصات  پیامبر اسلام بود"

هر دو نفر ساکت شدیم و دیگه صحبتی نکردیم.

برگرفته از

Okay


‏همه این نشانه‌های نگارشی، در فارسی و اکثر زبان‌ها، به کلمه پیش از خود می‌چسبند و با کلمه بعدی فاصله دارند:

. نقطه
، ویرگول
؛ نقطه‌ویرگول
: دونقطه
؟ علامت پرسش
! علامت تعجب
» گیومه بسته
) پارانتز بسته
] کروشه بسته
} آکولاد بسته

‏اما علایم زیر، کاملا بر عکسند و از کلمه قبلی فاصله دارند و به کلمه بعد از خود می‌چسبند:

گیومه باز
( پارانتز باز
[ کروشه باز
{ آکولاد باز

البته یک استثنا برای پارانتز باز داریم. مثلا: آن کتاب(ها) را بخوان.

یعنی معلوم نیست که یک کتاب است یا چند کتاب و هر دو حالت متصور است.

‏علامت سه نقطه [.] هم دو کاربرد اصلی دارد. اگر ادامه یک کلمه ناقص است، که باید به آن بچسبد.

اما اگر ادامه یک جمله ناقص است یا چیز مبهمی را نمایندگی می‌کند، مثل یک کلمه است و باید حریمش، از هر دو طرف رعایت شود و از کلمه قبل و بعد از خودش، فاصله داشته باشد.

‏علامت خط پیوند [-]، برای ساختن کلمات ترکیبی استفاده می‌شود (مانند اقتصادی-اجتماعی) و باید به هر دو کلمه قبل و بعد از خودش بچسبد.

اما خط فاصله، که اغلب در اندازه‌های متفاوت مانند – و — استفاده می‌شود، برای جدا کردن است و باید از هر دو عبارت قبل و بعد از خودش فاصله داشته باشد.

‏خط مورب / هم، که اغلب برای جدا کردن دو یا چند حالت استفاده می‌شود، می‌تواند به هر دو کلمه قبل و بعد از خودش بچسبد. اما حالتی نیز که از هر دو کلمه قبل و بعدش فاصله داشته باشد، رایج است.


رفیقم میگفت : ۳۰ سال پیش خواستم برم شیراز، رفتم ترمینال و سوار اتوبوس شدم. صندلی جلوم زن و  شوهری بودند که یه بچه تپل و شیرین ۳ یا ۴ ساله  داشتند. اتوبوس راه افتاد، ۱۶ ساعت راه بود. طی راه؛ بچه تپل و شیرین که صندلی جلو بود هی بسمت من نگاه میکرد و میخندید.چند بار باهاش دالی بازی کردم و بچه کلی خندید. دست بچه یه کاکائو بود که نمیخوردش. تو دالی بازی؛ یهو یه گاز از کاکائو بچه زدم،بچه  کمی خندید.

کمی بعد مادر بچه با خوشحالی به شوهرش گفت: ببین بالاخره کاکائو رو خورد. دیدم پدر مادرش خوشحالن،گفتم بذار بیشتر خوشحال بشن! خلاصه ۳ تا کاکائو رو کم کم از دست بچه یواشکی گاز زدم و بچه هم میخندید. مدتی بعد خسته شدم، چشمم رو بستم و به صندلی تکیه دادم که یهو ای واییییی . مُردم از دل پیچه. دل و روده ام اومد تو دهنم.سرگیجه داشتم.داشتم میترکیدم.

دویدم رفتم جلو به راننده وضعیت اورژانسی خودم رو گفتم. راننده با غرغر تو یه کافه وایساد. عین سوپرمن پریدم رفتم دستشویی، رفع حاجت کردم و برگشتم از راننده تشکر کردم و نشستم روی صندلی. اتوبوس راه افتاد هنوز ۱۰ دقیقه نگذشته بود که درد دل شروع شد، طوری شده بود که صندلی جلوی خودم رو گاز میگرفتم، از درد میخواستم داد بزنم‌ چه دل پیچه وحشتناکی. تموم بدنم را میکشیدند.مُردم خدا دویدم پیش راننده و با عز و التماس وضعیتم رو گفتم.راننده اومد اعتراض کنه با صدای عحیبی که ازم در شد زد بغل گفت: بدو داداش! پریدم بیرون، دقایقی بعد برگشتم اتوبوس و تشکر کردم.

  نشستم رو صندلی اما از درد داشتم میمردم، دهنم خشک بود، چشام سیاهی میرفت، رفتم روی صندلی نشستم. گفتم چرا اینجوری شدم،غذای فاسد که نخورده بودم. دیدم دست بچه باز کاکائو هست، از پدر بچه پرسیدم : بچه تون کاکائو خیلی میخوره؟ پدرش گفت: نه کاکائو براش بده، اومدم بپرسم پس چرا کاکائو بهش میدی که مادرش گفت : حقیقت بچمون یبوست داره! روی کاکائو مسهل مالیدم تا شاید افاقه کنه؛ تا حالام دو یا ۳ تا هم خورده ولی بی فایده بوده!

من بدبخت خواستم ادامه بدم که یهو درد مجددا اومد،میخواستم داد بزنم و کف اتوبوس غلت بزنم.رفتم پیش راننده؛ راننده با خشونت گفت : خجالت بکش ؛ وسط بیابونه؛ ماشین که شخصی نیست. برو بشین. مونده بودم بین درد و خجالت، یه فکری کردم. برگشتم پیش پدر و مادر بچه و گفتم : منم یُبس هستم، میشه بمن هم کاکائو بدید؟  سه تا کاکائو مسهلی گرفتم، رفتم پیش راننده عصبی  و با ترس و خنده گفتم : عزیز چرا داد میزنی؛ نوکرتم؛ فداتم؛ دنیا ارزش نداره؛ شما ناراحت نشو؛ جون همه ما دست شماست. معذرت میخوام بیا دهنتو شیرین کن‌  راننده هم که سیبیل کلفت و لوطی بود؛ گفت : ایول؛ دمت گرم؛ بامرامی؛ آخر مردای عالمی!

خلاصه؛ ۳ تا کاکائو رو کردم تو دهنش، رفتم سر جام نشستم. از درد عین مار به خودم پیچیدم، ۱۰ دقیقه نشده بود راننده صدام کرد گفت : داداش؛ جون بچت بگو چی بخورد من دادی، ترکیدم! داستان کاکائو و بچه را براش گفتم. راننده زد بغل جاده،گفت بریم پایین. خلاصه تا شیراز هر نیم ساعت میزد کنار میگفت: بریم رفیق. مسافرها هم  اعتراض که میکردند؛ راننده میگفت : پلیس راه گفته که یه گروه تروریست و  نامرد؛ تو جاده میخ ریختند؛ تند تند باید لاستیکها را کنترل کنم که نریم ته دره. ملت هم ساکت بودند و دعا به جون راننده می کردند. 

برای انجام هر کاری؛ مسئولش باید همدرد باشه تا حس کنه طرف چی میکشه! 

برگرفته از کانال روشنفکران
#شعرومتن

@AR_NOSRATI


سکوت می‌کنم ولی ته دلم غوغاست
به طعنه فاش بگویم، قیامتی برپاست

قیامتی که چه سنگ وچه شیشه می‌شکند
تفاوتی نکند، شعله تند و بی‌پرواست

میان مهر سکوت و تلاطم دل من
همیشه هاله‌ای ازعشق؛ انجمن آراست

همیشه ناب‌ترین نوع عشق ورزیدن
درون سینه آشفته و پر از نجواست

سکوت لحظه اقرار حرف‌های دل است
سکوت می‌کنم اما دلم پر از غوغاست

شاعر: نجمه مولوی


اخیرا یه آهنگی به نام  Livin' in a World Without You از آلبوم رزهای سیاه 2008 و از گروه راکی با نام The Rasmus شنیدم که به معنی واقعی هر بار موقع شنیدنش خشکم میزنه.

این آهنگ بی نظیره. البته دو نسخه از اون وجود داره که هر دو شنیدنی هستن اما احتمالا نسخه آتیک اون بتونه اشکتون رو در بیاره.

 

متن انگلیسی شعر رو اینجا میذارم. اگه کسی دوست داشت بگه ترجمشم میذارم. ترجمه کردن این شعر بی نظیر جزو وقت های تلف شده عمر نمیتونه محسوب بشه.

رزهای سیاه

عنوان: زندگی در دنیایی بدون تو - Livin' in a World Without You

آلبوم: رزهای سیاه - 2008 - Black Roses (Deluxe Edition)

خواننده:

The Rasmus

شاعر(ترانه سرا): Lauri Yloenen / Pauli Rantasalmi / Desmond Child

 

 

It's hard to believe that it came to this
You paralyzed my body with a poison kiss
For 40 days and nights I was chained to your bed
You thought that was the end of the story
Something inside me called freedom came alive
Living in a world without you


You told me my darling
Without me you're nothing
You taught me to look in your eyes
And fed me your sweet lies


Suddenly someone will stare in the window
Looking outside at the sky that had never been blue
Oh there's a world without you
I see the light
Living in a world without you
Oh there is hope to guide me
I will survive
Living in a world without you


Its hard to believe that it came to this
You paralyzed my body with a poison kiss
For 40 days and nights I was chained to your bed
You thought that was the end of the story
Something inside me called freedom came alive
Living in a world without you


You put me together
Then trashed me for pleasure
You used me again and again
Abused me, confused me


Suddenly naked I run through your garden
Right through the gates of the past and I'm finally free
Oh there's a world without you
I see the light
Living in a world without you
Oh there is hope to guide me
I will survive
Living in a world without you


Its hard to believe that it came to this
You paralyzed my body with a poison kiss
For 40 days and nights I was chained to your bed
You thought that was the end of the story
Something inside me called freedom came alive
Living in a world without you

 

Its hard to believe that it came to this
You paralyzed my body with a poison kiss
For 40 days and nights I was chained to your bed
You thought that was the end of the story
Something inside me called freedom came alive
Living in a world without you


Oh there's a world without you
I see the light
Living in a world without you
Oh there is hope beside me
I will survive
Living in a world without you
Living in a world without you
Living in a world without you
Living in a world without you
Living in a world without you


اندکی درنگ!

 

مردی وارد مسجدی شد تا کمی استراحت کند.

کفشهایش را گذاشت زیر سرش و خوابید.

 

طولی نکشید که دو نفر وارد مسجد شدند.

یکی از اون دو نفر گفت: 

طلاها را بزاریم پشت منبر ،

اون یکی گفت: نه !

 اون مرد بیداره وقتی ما بریم طلاها رو بر میداره. 

 

گفتند: امتحانش میکنیم کفشایش را از زیر سرش برمیداریم 

اگه بیدار باشه معلوم میشه.

مرد که حرفای اونا رو شنیده بود، 

خودشو بخواب زد. اونها کفشایش را برداشتن و مرد هیچ واکنشی نشون نداد.

گفتند پس خوابه طلاها رو بذاریم پشت منبر.!

 

بعد از رفتن آن دو مرد، 

مرد خوش باور بلند شد و رفت که جعبه طلای اون دو رو  بردارد اما اثری از طلا نبود و متوجه شد که همه این حرفا برای این بوده که در عین بیداری

کفشهایش را بند.!

 

و این گونه است که انسان خیلی وقت‌ها در طول زندگی همه چیز خود را خودخواسته از دست می‌دهد از جمله زمان و فرصت‌ها!

چرا که نگاه و توجهش به جایی است که نباید باش.

 

@qazvin_abad


تو به من خندیدی و نمی دانستی

من به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را یدم

باغبان از پی من تند دوید

سیب را دست تو دید

غضب آلود به من کرد نگاه

سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک

و تو رفتی و هنوز،

سالهاست که در گوش من آرام آرام

خش خش گام تو تکرار کنان می دهد آزارم

و من اندیشه کنان غرق در این پندارم

که چرا باغچه کوچک ما سیب نداشت

(

حمید مصدق )


من به تو خندیدم

چون که می دانستم

تو به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را یدی

پدرم از پی تو تند دوید

و نمی دانستی باغبان باغچه همسایه

پدر پیر من است

من به تو خندیدم

تا که با خنده تو پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم

بغض چشمان تو لیک لرزه انداخت به دستان من و

سیب دندان زده از دست من افتاد به خاک

دل من گفت: برو

چون که نمی خواست به خاطر بسپرد گریه تلخ تو را.

و من رفتم و هنوز سالهاست که در ذهن من آرام آرام

حیرت و بغض تو تکرار کنان

می دهد آزارم

و من اندیشه کنان غرق در این پندارم

که چه می شد اگر باغچه خانه ما سیب نداشت

(

فروغ فرخزاد )


او به تو خندید و تو نمی‌دانستی
این که او می‌داند
تو به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را یدی
از پی‌ات تند دویدم
سیب را دست دخترکم من دیدم
غضب‌آلود نگاهت کردم
بر دلت بغض دوید
بغض ِ چشمت را دید
دل و دستش لرزید
سیب دندان‌زده از دست ِ دل افتاد به خاک
و در آن دم فهمیدم
آنچه تو یدی سیب نبود
دل ِ دُردانه من بود که افتاد به خاک
ناگهان رفت و هنوز
سال‌هاست که در چشم من آرام آرام
هجر تلخ دل و دلدار تکرارکنان
می‌دهد آزارم
چهره زرد و حزین ِ دختر ِ من هر دم
می‌دهد دشنامم
کاش آن روز در آن باغ نبودم هرگز
و من اندیشه‌کنان غرق در این پندارم
که خدای عالم
ز چه رو در همه باغچه‌ها سیب نکاشت؟

(

مسعود قلیمرادی )


دخترک خندید و
پسرک ماتش برد
که به چه دلهره از باغچه‌ی همسایه، سیب را یده
باغبان از پی او تند دوید
به خیالش می‌خواست
حرمت باغچه و دختر کم‌سالش را
از پسر پس گیرد
غضب‌آلود به او غیظی کرد
این وسط من بودم
سیب دندان‌زده‌ای که روی خاک افتادم
من که پیغمبر عشقی معصوم
بین دستان پر از دلهره ی یک عاشق
و لب و دندانِ
تشنه‌ی کشف و پر از پرسش دختر بودم
و به خاک افتادم
چون رسولی ناکام
هر دو را بغض ربود
دخترک رفت ولی زیر لب این را می‌گفت
او یقیناً پی معشوق خودش می‌آید
پسرک ماند ولی روی لبش زمزمه بود
مطمئناً که پشیمان شده بر می‌گردد
سال‌هاست که پوسیده ام آرام آرام
عشق قربانی مظلوم غرور است هنوز
جسم من تجزیه شد ساده ولی ذراتم
همه اندیشه‌کنان غرق در این پندارند
این جدایی به خدا رابطه با سیب نداشت

(

جواد نوروزی )


شبى مهتابی مردی صاحب قوز از خواب برخواست. گمان کرد سحر شده، بلند شد و به حمام رفت. از سر آتشدان حمام که گذشت صدای ساز و آواز به گوشش خورد. اعتنا نکرد و به داخل رفت.
وارد گرمخانه که شد جماعتی را دید در حال رقص و بزنم و پایکوبى. او نیز بنا کرد به آواز خواندن و رقص و شادى.
در حال رقص چشمش به پاهاى جماعت رقصنده افتاد و متوجه سم آن ها شد و پى برد که این جماعت از اجنه هستند. گرچه بسیار ترسید اما خود را به خدا سپرد و به روی آنها نیز نیاورد.
از ما بهتران نیز که در شادى و بزم بودند از رفتار قوزی خوششان آمد و قوزش را برداشتند. 

فردای آن روز رفیق قوزى خوشبخت که او نیز قوزی بر پشت داشت، از او پرسید: چه کردی که قوزت صاف شد؟
او هم ماوقع آن شب را شرح داد. 

چند شب گذشت و رفیق به حمام رفت.
گرمخانه را دید که اجنه آنجا جمع شده‌اند. گمان کرد همین که برقصد از اجنه نیز شاد شده و قوزش را برمیدارند. پس شروع به خواندن و رقصیدن کرد، جنیان که آن شب عزادار بودند اوقاتشان تلخ شد و قوزى بالاى قوز این بینوا افزودند. 

آن وقت بود که فهمید چه خطا و قیاس بى موردى کرد و کارى نابجا انجام داده و گفت:
ای وای دیدی چه به روزم شد، قوزی بالای قوزم شد.

@ancient


طرف به دلیل چت غیراخلاقی تمام اکانت‌هاش تو برنامه مسدود میشه، با ایمیل اون یکی اکانتش با لحن مظلومانه!! به پشتیبانی پیام میده چرا مسدود شدم من که کاری نکنم. نمیدونه ما تمام متخلفین رو با جزئیات زیر نظر داریم و ادعای دروغ اونها برای ما کاملا روشنه.

 

مورد داریم اکانتش مسدود شده، یه اکانت ناشناس دوم از قبل داشته و ما هم میدونستیم، اما از اونجایی که تخلفش در حدی نبوده که تمام اکانت‌هاش مسدود بشه دیگه پیگیری نکردیم. حالا اسمشو به یه غریبه آشنا تغییر داده و فاز جوکر گرفته و فکر میکنه ما اون اکانتش رو پیدا نکردیم که مسدود کنیم و الان بزرگترین مجرم تحت تعقیب دنیاست و به دیگران میگه اگه اسممو بگم مسدودم میکنن و با هم میشینن صاحب برنامه و ناظران رو مسخره میکنن! مژده! اینبار واقعا تحت تعقیب قانونی قرار گرفتی!

 

مورد داریم چند ماه پیش به دلیل مشکل شدید اخلاقی به طور دائم اکانتهاش مسدود شده و روزی ده بار سعی میکنه به طور غیر قانونی وارد بشه، وقتی موفق میشه به دوستانش میگه تازه از خارج» برگشتم، کافه خارج کشور کار نمیکنه حالا که برگشتم رمز اکانتم یادم رفته و یه اکانت جدید درست کردم
آخه ابله! سرور برنامه اصلا ایران نیست! پس توی کره مریخ هم اگه نت وجود داشته باشه کار میکنه. مگه کدوم خارجی بودی که کلا اینترنت نداشته؟ قبل از بافتن دروغ حداقل فکر کن! درد اینه ملت حرف این زباله‌ها رو باور میکنن و فکر میکنن ما  الکی کاربرها رو مسدود میکنیم. درد اینه متخلفین و سودجوها و تا زمانی که پول یا فالوور بالا داشته باشن محبوبن!

با این شرایط باید به ملتی که حتی برای پراید ۹۰ میلیونی صف میکشن و مسئولینی که اگه سر گردنه نبودن قانون رو به درستی اجرا و متخلفین رو مجازات میکردن پاسخ‌گو باشیم.

 

امیدی به اصلاح نیست، مردم ساده و زودباور، متخلفین ریاکار و آزاد و محبوب، مسئولین فاسد و ، نتیجه ترکیبی خطرناک و غیر قابل اصلاح. امیدی به اصلاح نیست.


[ The Originals ]
Jackson Kenner: Klaus, if you want to fight me, come on.
Klaus Mikaelson: You mistake my intentions. I haven't come here to fight you. Not at all. This is to be an execution. Tell me, how exactly would you like to die?

 

[ اصیل‌ها ]
جکسون کنر: کلاوس، میخوای با من مبارزه کنی؟ زود باش.
کلاوس مایکلسون: تو قصد منو اشتباه متوجه شدی. من نیومدم با تو مبارزه کنم. به هیچ وجه! این قراره یه اعدام باشه. به من بگو، دوس دارس دقیقا چطور بمیری؟


در مراسم عروسی، پیرمردی در گوشه سالن تنها نشسته بود که داماد جلو آمد و‌ گفت: سلام استاد آیا منو می‌شناسید؟

معلم بازنشسته جواب داد: خیر عزیزم فقط می‌دانم مهمان دعوتی از طرف داماد هستم.

داماد ضمن معرفی خود گفت: چطور آخه مگه میشه منو فراموش کرده باشید؟!
یادتان هست سال‌ها قبل ساعت گران قیمت یکی از بچه‌ها گم شد و شما فرمودید که باید جیب همه دانش‌آموزان را بگردید و گفتید همه باید رو به دیوار بایستیم و من که ساعت را یده بودم از ترس و خجالت خیلی ناراحت بودم که آبرویم را می‌برید، ولی شما ساعت را از جیبم بیرون آوردید ولی تفتیش جیب بقیه‌ی دانش‌آموزان را تا آخر انجام دادید و تا پایان آن سال و سال‌های بعد در اون مدرسه هیچ کس موضوع ی ساعت را به من نسبت نداد و خبردار نشد.

استاد گفت: باز هم شما را نشناختم! ولی واقعه را دقیق یادم هست. چون من موقع تفتیش جیب دانش‌آموزان چشم‌هایم را بسته بودم.

تربیت و حکمت معلمان، دانش‌آموزان را بزرگ می‌نماید!


Okay @ChanneliR


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها